سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مزارشهدا
آن که از او چیزى خواسته‏اند تا وعده نداده آزاد است . [نهج البلاغه]
>>من و دوستم ( جمعه 86/7/20 :: ساعت 10:53 صبح)

پرده ی اول:

سوزش گلو- سردرد شدید- یه بعد از ظهر خسته کننده با یه پیاده روی نسبتا طولانی- حس اعصاب خرد کن یک سرماخوردگی-  یک قاشق شربت اکسپکتورانت با یک قرص استامینوفن ( تازه اونم از نوع کدئین)- سکوت- خونه خالی!!!!!

جون من چی می چسبه غیر از خواب؟!!!

حالا شبه، شب قدر هم هست!

حالا خواب بهتره یا بیداری؟ نه! نه! نشد!! منطقی برخورد کن!

آقا ما حال نداریم، در بست حساب کن! چند می گیری ببری تا بهشت؟

پرده ی دوم:

با همه ی جزئیات پرده ی اول سر سجاده ش نشست! نه برای شب زنده داری! برای اینکه خوابش ببره! همیشه دوست داشت اینطوری بخوابه! خودش هم نمی دونست چرا؟ شاید فکر می کرد یه خواب خوب می بینه؟! که البته هیچ وقت ندید.

پرده ی سوم:

نمی خواست نماز بخونه، اما دلش نیومد... یهو یاد دعا کمیل افتاد! نگاهی به دستاش کرد که رو به آسمون بود!

خدایا! من به این دستها، پاها، چشم ها،... خیلی ظلم کردم. جایی بردمشون که تو نهی شون کرده بودی! چیزی رو نشون شون دادم که تو منع شون کرده بودی! ...توی تمام مدتی که اینا امانتی پیش من بودن اذیتشون کردم! وادار به انجام گناه کردمشون! اونوقت نگو که تو هم می ندازیشون تو آتیش جهنم، آتیش جهنم که هیچی! نگو نگاشون نمی کنی، اخم می کنی و مصداق "اولئک... لا  یکلمهم الله یوم القیامه" می شن!

خدایا این رفتار و عدالت تو؟؟؟ خدایا باور نمی کنم! اینا با انصاف تو جور در نمیاد؟

...

پرده ی آخر:

سحر شده بود، خوابی رو که آرزوی دیدنشو داشت، بازم ندید! آخه اون اصلا دیشب یادش رفت که بخوابه!


التماس دعا

یاد ماه رمضون پارسال بخیر! امسال دستام خیلی خالی تره!! 


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( دوشنبه 86/5/15 :: ساعت 9:20 عصر)


قرار نبود من و دوستم به روز کنیم! یک پست نوشت و گفت من عازم سفرم! پست بعدی با تو!!!
و من ماندم و تردید! از چه بنویسم و از که!
قلمم نرفت که بنویسد از مزار شهدا! یادم آمد کتاب خدا خانه دارد! بارها خوانده امش! اما تا باز حرف سفر می شود آن هم خانه ی خدا!
 رفتم  سراغ نوشته های فاطمه شهیدی! دوست دارمش! نوشته هایش هواییم می کند!

فصل اول: خداحافظی
گوشی را می گذارم به همه ی تلفن هایی که از صبح تا حالا کرده ام فکر می کنم، هرکسی یک جایی را گفته که آنجا یادش بیفتم. پای کوه صفا، منی، مروه، عرفات...
هرکدام این آدمها احتمالا همین جایی که سفارشش را به من کرده اند سیمشان وصل شده و خدا در آن نقطه عنایتش را بر سرشان باریده...
ناگهان همانجا پای تلفن به لرزه می افتم: سال آینده وقتی دوستی زنگ می زند تا بگوید خداحافظ؟ آیا لحظه ای جایی خواهد بود؟ آیا نقطه ی بارشی برای من هم هست؟
فصل دوم: میقات
اینجا میقات است. منزل بال بال زدن کبوتر پیش ار پرواز.
ما از آن دورها آمده ایم. ما به دنیای رنگ ها عادت داریم، از این بی رنگی، از این همرنگی گیج شده ایم...
اینجا نقطه ی صفر پروانه شدن است. برگهای توت ما را فریب دادند و  ما همه ی این سالها پیله تنیدیم... وای اگر فصل پروانه شدن نرسد. وای اگر پیله ها ما را خفه کنند. وای اگر تا ابد کرم بمانیم!
اینجا نقطه ی صفر پروانه شدن است. کسی از بیرون کمک می کند تا تو رها شوی. نه فقط از لباسهایت. از اسارتهایت. از بندها و زنجیرهایت. شادی پوست انداختن در این بهار تو را مست می کند. پروانه کجا بودی؟ چه دیر آمدی؟ تو از اول قرار بود فقط دور این بام و در بگردی.
فصل سوم:لبیک
چطور قرار است بگویم "بله" وقتی در تمام عمرم بر هیچ تصمیمی استوار نمانده ام؟
شاید کل ماجرا همین است. همین گفتن و بار بر دوش گرفتن، تاب آوردن، شکستن و دوباره برخاستن. دوباره" امانت"! اگر همه ی ماجرا همین است، پس تسلیم!


فصل چهارم: پیش از طواف
من با چرخیدن خیلی آشنایم. همه ی عمر را چرخیده ام. دور آدمها! دور اشیا! دور هر کس و ناکسی! دور خودم! دور خودم! ولی با این یکی اصلا آشنا نیستم. دور تو هیچ وقت نگشته ام. اینطور ناگهانی و بی مقدمه: چطور در همین چند لحظه مهلت، این روح دور دور را بیاورم نزدیک و بگذارمش در مدار؟
این کاسه ی کوچک و حقیر قابلیت من، اندازه ی چند قطره باران بیشتر جا ندارد. چه فرقی می کند زیر آبشار ایستاده باشم یا در مسیر جویباری باریک؟ با این ظرف تنگ و حقیر، هر جا بروم آسمان همین رنگ است. سهم من از بارش های عظیم، آبشارهای بزرگ، فقط حسرت خواهد بود. این چه توقعی ست که از من داری؟...
کجایند دستهای تو؟ این قابلیت، این ظرف حقیر انگشتانه ای را از من بگیر. مرا به وسعت مهمان کن.
کجاست کسی که کوری را در این مدار بچرخاند؟
کجاست پسر رکن و مقام؟
کجاست پسر صفا و مروه؟
کجاست مرد بزرگ؟ شاید دستهایش را برایمان کاسه کند و ظرفی بسازد تا زیر باران بگیریم.


ان شاالله... عصاره ی کتاب بود... تقدیم به شهید گمنام! که حتما دعایمان خواهد کرد...
یا حق و التماس دعا

  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( چهارشنبه 86/4/20 :: ساعت 9:22 عصر)

زمان هفته ی اول اسفند 1365، مکان اندیمشک، هفت تپه، گردان مالک اشتر بود و او هم جوانی خوش سیما و خوش قامت! برادر علی اکبر آلوستانی مفرد اعزامی از گرگان، روستای میر محله.


اولین اعزام و حتی اولین عملیاتش هم نبود.


سر به سرش میزاشتم. فکر می کردم خیلی بچه است! وقتی عکس بچه هاش رو از کیفش در آورد، خیلی تعجب کردم! مهدی دو ساله و علی چهار ساله.


بارها در مدتی که پشت خط بودیم می گفت: این عملیات آخر ماست! ما تو این عملیات می ریم کربلا! متوجه منظورش نمی شدم. شایدم زیاد فکر نمی کردم بهش. آخه این حرف آرزوی همه بود!



زمان هفته ی دوم اسفند 1365، مکان شلمچه، از آسمون و زمین آتش می بارید. علی اکبر رو دیدم که تیر خورده بود. توی اون همهمه بهش نرسیدم. وقتی پیداش کردم هوا تاریک شده بود! از صداش شناختمش! سعی کردم محل خونریزی رو با چفیه ام ببندم! ولی خب...


فردا صبح فهمیدیم تو محاصره ی عراقی هاییم.


 

زمان هفته ی سوم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11 تکریت. باید از تونل وحشت می گذشتیم. حتما می دونیین چیه؟! وقتی اسرا به اردوگاه تازه ای می رفتن حدود 100 متر یا بیشتر، نگهبانها رو به روی هم می ایستادند و تونلی درست می کردند که اسرا باید برای وارد شدن به داخل اردوگاه از اون رد بشن و توی تمام این مسیر مورد حمله این بی... قرار می گرفتند با هر چیزی می زدند. چوب، مشت، لگد، زنجیر، میله گرد...


برای این مسئله هیچ کدوم از زخمی ها هم استثنا نداشتند و ...



زمان هفته ی چهارم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11،بند 2، آسایشگاه 5. علی اکبر سحر شهید شد! مهدی و علی منتظر بابان! بابا نیومد. جنازه ی پاکش رو توی یک پتو با سیم خاردار پیچیدند و وقتی ماشین از اردوگاه خارج شد هیچکس نفهمید کجا رفت؟!

زمان هفته ی دوم آبان 1385، مکان؟؟ نمی دونم! تو کجایی؟ من کجام؟! مواظب باش راه رو گم نکنیم! بیاین به هم کمک کنیم برای رسیدن به جایی که اونا رسیدن! شما رو نمی دونم اما من واقعا به کمک نیاز دارم.

پی نوشت:


  1. در اردوگاه شماره ی 11 تکریت حدود 1500 ایرانی اسیر بودند که اکثرا در عملیات کربلای 4 و 5 به اسارت در آمده بودند و این اردوگاه از نظر صلیب سرخ پنهان بود و همگی در این اردوگاه مفقودالاثر بودند.
  2. علی اکبر عزیز سال 1379 به وطن بازگشت و در مزار شهدای روستای میر محله به یاد سپرده شد.
  3. تولد:اولین روز تابستان سال1341- شهادت: 22اسفند سال1365
  4. راستی خانمش هم دختر عموشه و علی و مهدی هم کلی  آقا شدن!!!
  5. مطالب اردوگاه به نقل از آزاده  ی عزیز ابوطالب ناهیدی ست.

این مطلب رو از آرشیو انتخاب کردم! التماس دعا و یا حق


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( یکشنبه 86/3/20 :: ساعت 8:48 صبح)

داشتیم صحبت می کردیم. نمی دونم چی شد و چرا!!! می دونم که نمی خواستم بگم اما بازم نمی دونم چرا و چی شد که گفتم راستی خاله جون پنجشنبه رفتم پیش دوستم!
هاج و واج نگام کردند و گفتند: واقعا؟ کی؟ چطور؟؟!!
- داشتیم میومدیم خونه، از مهدی خواهش کردم بریم پیش دوستم و رفتیم! البته نتونستم پیاده بشم از ماشین! فقط از توی ماشین...
داشت می خندید اما بغض کرده بود!!!!
گفت: تموم چهاشنبه رو داشتم با خودم فکر می کردم که چرا مراسم رو گذاشتیم پنجشنبه!! می گفت فکر می کردم نمی ری و دوستت از دستت ناراحت می شه! می گفت: مطمئن بودم که به دلش میاد! می گفت: دائم با خودم حرف می زدم! می گفت:...
دیگه یادم نیست چی میگفت!!
داشتم به این فکر می کردم که قضیه ی من و دوستم چقدر ذهن خاله جون رو درگیر کرده بود!
اگرچه نمی خواستم بگم! اما خوشحالم که گفتم! انگار یه حس غریب و سخت رو از دوشش برداشته بودم! بغض کرده بود اما... 
الان دو هفته است که نیومدم پیشت! نیستم که بیام و تو خوب این رو می دونی! اینجا هم می رم پیش دوستای تو! دلم برای مزار بی سنگت، تنگه! 
بازم برام دعا یه عااااااااااااااااااااااالمه!!!!
یا حق


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( چهارشنبه 86/1/22 :: ساعت 10:24 صبح)

با نگاه اول وقتی شما عکس یه مرد رو با دو تا بچه ببینین چی تصور می کنین؟ منم فکر کردم عکس یه شهید با بچه هاشه که احتمالا دوقلو هستند!
.
.

.
عکس آقا رو با انگشتش نشون داد و گفت: می شناسی؟
گفتم: نه!!
گفت: آقای شکاری! دور میدون شهرداری مغازه ی...
- دوباره زیر عکس رو نگاه کردم! اسم دو نفر نوشته شده بود! شهدای ما در واقع دو تا بچه ای بودن که بغل آقای شکاری بودند!

 
ادامه مطلب...

  نوشته های دیگران ()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 23
بازدید دیروز:  11
مجموع بازدیدها:  169648
منوها
» درباره خودم «


مزارشهدا
مدیر وبلاگ : من و دوستم[43]
نویسندگان وبلاگ :
شهید گمنام
شهید گمنام (@)[6]


سلام. من یکی دیگه ام! و دوستم رو خداییش خودم هم اسمشو نمی دونم. مگه چیه؟ تا حالا نشده اسم یکی از دوستاتو ندونی؟ من و دوستم هر پنجشنبه با هم قرار داریم. مزارشهدای گمنام. من عوض شده! هر کی می خواد بیشتر از این بدونه، یه سر به شناسنامه بزنه! یا حق

» آرشیو مطالب «

روزهای آغاز
دربست تا بهشت
دوکوهه السلام...
تابوت دلم
یه نامه ی خصوصی
هانی
شهید عید قربان
مامان من اومدم
مهمونی امام حسین
جغرافیای بی رنگی، هلاء
عزاداری من
آقا بهرام و شهید کشوری
من و دوستم
دوقلوها
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

** طرح ولایتی ها**
کلرجی من
جامانده
انا مجنون الحسین
یگان م.ن.ف آقا سید علی دامت برکاته
یه امل مدرنیسم نشده
آبدارخانه
عبدالفاطمه
مبادا روی لاله پا گذاریم
به یاد او
ترنه
مقالات کامپیوتری آقا جواد
لطایف کلام الله
برای آخرت
سفره ی اذون
خاطرات باور نکردنی یک حاج آقا
من او
یادداشت های فرزند زمین
نجوای شبانه
پیک سحری
نق نقو
عشقولانه
مثل خدا
با سید علی تا فتح قدس و مکه
سوزن بان
شقایق سبز
هیئت حضرت ابالفضل لاهیجان
همت و دیگر هیچ
شهدا شمع محفل بشریت اند
گل نرگس
سایت یا مهدی
بهاییت و سیاست
دنیای سه خواهر
لیله القدر
سیاست
سلام آقا
خانه ی اسلام
بندیر
پایگاه بسیج کتابدار
طلبگی و دنیای عشق
یاران ناب
اسوه ی حسنه
ظهور عشق
بی یار
دختر مردی به رنگ پرتقال
رها جون
آلاله ها
پاسداران
وبلاگ علی آقا
وبلاگ آقا مرتضی (خانه ی اطلاعات)
دکتر
یه همقطار- پرواز بی انتها
یه همقطار- پرواز در ملکوت
یه همقطار- آقا مظاهر
یه همقطار- صالحه جون
ساقی میکده
ولایت عشق
بازی بزرگان
سایت محمد رضا آقابیگی
مذهبی
هوادارن پارسی بلاگ
شهید سید محمد شریفی
روزی تو خواهی آمد
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
ترفندهای کامپیوتری و ویروس و کد جاوا
بچه دانشجو ! (معروف به موجی جون !)
پاک دیده
السلام علیک یا صاحب الزمان
کلبه احزان
حجاب
حرفای خودمونی من
گل نرگس مهدی فاطمه(س)

» لوگوی دوستان «







» آهنگ وبلاگ «


» وضعیت من در یاهو «

یــــاهـو