پرده ی اول:
سوزش گلو- سردرد شدید- یه بعد از ظهر خسته کننده با یه پیاده روی نسبتا طولانی- حس اعصاب خرد کن یک سرماخوردگی- یک قاشق شربت اکسپکتورانت با یک قرص استامینوفن ( تازه اونم از نوع کدئین)- سکوت- خونه خالی!!!!!
جون من چی می چسبه غیر از خواب؟!!!
حالا شبه، شب قدر هم هست!
حالا خواب بهتره یا بیداری؟ نه! نه! نشد!! منطقی برخورد کن!
آقا ما حال نداریم، در بست حساب کن! چند می گیری ببری تا بهشت؟
پرده ی دوم:
با همه ی جزئیات پرده ی اول سر سجاده ش نشست! نه برای شب زنده داری! برای اینکه خوابش ببره! همیشه دوست داشت اینطوری بخوابه! خودش هم نمی دونست چرا؟ شاید فکر می کرد یه خواب خوب می بینه؟! که البته هیچ وقت ندید.
پرده ی سوم:
نمی خواست نماز بخونه، اما دلش نیومد... یهو یاد دعا کمیل افتاد! نگاهی به دستاش کرد که رو به آسمون بود!
خدایا! من به این دستها، پاها، چشم ها،... خیلی ظلم کردم. جایی بردمشون که تو نهی شون کرده بودی! چیزی رو نشون شون دادم که تو منع شون کرده بودی! ...توی تمام مدتی که اینا امانتی پیش من بودن اذیتشون کردم! وادار به انجام گناه کردمشون! اونوقت نگو که تو هم می ندازیشون تو آتیش جهنم، آتیش جهنم که هیچی! نگو نگاشون نمی کنی، اخم می کنی و مصداق "اولئک... لا یکلمهم الله یوم القیامه" می شن!
خدایا این رفتار و عدالت تو؟؟؟ خدایا باور نمی کنم! اینا با انصاف تو جور در نمیاد؟
...
پرده ی آخر:
سحر شده بود، خوابی رو که آرزوی دیدنشو داشت، بازم ندید! آخه اون اصلا دیشب یادش رفت که بخوابه!
التماس دعا
یاد ماه رمضون پارسال بخیر! امسال دستام خیلی خالی تره!!
زمان هفته ی اول اسفند 1365، مکان اندیمشک، هفت تپه، گردان مالک اشتر بود و او هم جوانی خوش سیما و خوش قامت! برادر علی اکبر آلوستانی مفرد اعزامی از گرگان، روستای میر محله.
اولین اعزام و حتی اولین عملیاتش هم نبود.
سر به سرش میزاشتم. فکر می کردم خیلی بچه است! وقتی عکس بچه هاش رو از کیفش در آورد، خیلی تعجب کردم! مهدی دو ساله و علی چهار ساله.
بارها در مدتی که پشت خط بودیم می گفت: این عملیات آخر ماست! ما تو این عملیات می ریم کربلا! متوجه منظورش نمی شدم. شایدم زیاد فکر نمی کردم بهش. آخه این حرف آرزوی همه بود!
زمان هفته ی دوم اسفند 1365، مکان شلمچه، از آسمون و زمین آتش می بارید. علی اکبر رو دیدم که تیر خورده بود. توی اون همهمه بهش نرسیدم. وقتی پیداش کردم هوا تاریک شده بود! از صداش شناختمش! سعی کردم محل خونریزی رو با چفیه ام ببندم! ولی خب...
فردا صبح فهمیدیم تو محاصره ی عراقی هاییم.
زمان هفته ی سوم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11 تکریت. باید از تونل وحشت می گذشتیم. حتما می دونیین چیه؟! وقتی اسرا به اردوگاه تازه ای می رفتن حدود 100 متر یا بیشتر، نگهبانها رو به روی هم می ایستادند و تونلی درست می کردند که اسرا باید برای وارد شدن به داخل اردوگاه از اون رد بشن و توی تمام این مسیر مورد حمله این بی... قرار می گرفتند با هر چیزی می زدند. چوب، مشت، لگد، زنجیر، میله گرد...
برای این مسئله هیچ کدوم از زخمی ها هم استثنا نداشتند و ...
زمان هفته ی چهارم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11،بند 2، آسایشگاه 5. علی اکبر سحر شهید شد! مهدی و علی منتظر بابان! بابا نیومد. جنازه ی پاکش رو توی یک پتو با سیم خاردار پیچیدند و وقتی ماشین از اردوگاه خارج شد هیچکس نفهمید کجا رفت؟!
زمان هفته ی دوم آبان 1385، مکان؟؟ نمی دونم! تو کجایی؟ من کجام؟! مواظب باش راه رو گم نکنیم! بیاین به هم کمک کنیم برای رسیدن به جایی که اونا رسیدن! شما رو نمی دونم اما من واقعا به کمک نیاز دارم.
پی نوشت:
این مطلب رو از آرشیو انتخاب کردم! التماس دعا و یا حق
داشتیم صحبت می کردیم. نمی دونم چی شد و چرا!!! می دونم که نمی خواستم بگم اما بازم نمی دونم چرا و چی شد که گفتم راستی خاله جون پنجشنبه رفتم پیش دوستم!
هاج و واج نگام کردند و گفتند: واقعا؟ کی؟ چطور؟؟!!
- داشتیم میومدیم خونه، از مهدی خواهش کردم بریم پیش دوستم و رفتیم! البته نتونستم پیاده بشم از ماشین! فقط از توی ماشین...
داشت می خندید اما بغض کرده بود!!!!
گفت: تموم چهاشنبه رو داشتم با خودم فکر می کردم که چرا مراسم رو گذاشتیم پنجشنبه!! می گفت فکر می کردم نمی ری و دوستت از دستت ناراحت می شه! می گفت: مطمئن بودم که به دلش میاد! می گفت: دائم با خودم حرف می زدم! می گفت:...
دیگه یادم نیست چی میگفت!!
داشتم به این فکر می کردم که قضیه ی من و دوستم چقدر ذهن خاله جون رو درگیر کرده بود!
اگرچه نمی خواستم بگم! اما خوشحالم که گفتم! انگار یه حس غریب و سخت رو از دوشش برداشته بودم! بغض کرده بود اما...
الان دو هفته است که نیومدم پیشت! نیستم که بیام و تو خوب این رو می دونی! اینجا هم می رم پیش دوستای تو! دلم برای مزار بی سنگت، تنگه!
بازم برام دعا یه عااااااااااااااااااااااالمه!!!!
یا حق
با نگاه اول وقتی شما عکس یه مرد رو با دو تا بچه ببینین چی تصور می کنین؟ منم فکر کردم عکس یه شهید با بچه هاشه که احتمالا دوقلو هستند!
.
.
.
عکس آقا رو با انگشتش نشون داد و گفت: می شناسی؟
گفتم: نه!!
گفت: آقای شکاری! دور میدون شهرداری مغازه ی...
- دوباره زیر عکس رو نگاه کردم! اسم دو نفر نوشته شده بود! شهدای ما در واقع دو تا بچه ای بودن که بغل آقای شکاری بودند!