معجزه کن خدای مهربان! خدای آسمان نشین ها! خدای بادیه نشین ها! خدای این نزدیکی!
معجزه کن، عشوه نزدیک است!
راه اگرچه دور است، مقصد پیش روست! راه مستقیم است و کور را نیز توان یافتن!
قافله رفته است، دو ماه است که می روند به استقبال!
ماندیم! معجزه کن خدای عاشق!
ما را شعار رفتن هست، شعورش نیست! خواهان رفتنیم و توانش نیست!
اله من، معبود من، یکتای دوست داشتنی من!
دستهای آسمان نشان رفته را معجزه کن! با خود ببر! نگذار دوباره به آنچه از آن آمدند، فرو آیند! ستاره بکار! سحر نزدیک است!
چشم ایم را جرات برهم خوردن نیست! انتظار می کشد نفس هایم!
سحر نزدیک است! قافله رفته است! جاد منتظر است! معجزه کن!
می دانم!
معجزه می خواهد آدم شدنم!
التماس دعا زیر بارون رحمتش!
پدرم که موجی می شود مادرم همیشه همین کار را می کند.
اینقدر پدرم کتکش می زند که از حال می رود.
ازش پرسیدم مادر چرا خودت هم فرار نمی کنی؟
بهم گفت: اگه من هم بیام بیرون بابات خودش را می زند.
ماهنامه ی طراوت.ش ??
به رسم ادب سلام!
بی مقدمه بریم جایی که باید خیلی وقتها پیش می رفتیم! مزار شهدا! آخرین بار کی اونجا رفتین؟ من و دوستم اهل اونجایییم! یعنی دوستیمون اهل اونجاست! آخه مزار شهدا بود که با هم آشنا شدیم! تا حالا شده تو یه غروب پنجشنبه که از آسمون آتیش می باره بری مزار شهدا و ببینی هوا اونجا چقدر عالیه؟ فرقی نمی کنه روی کوه باشه یا وسط شهر؟! اونجا هوا همیشه خوبه!! باور کن به امتحانش می ارزه!!!
از دوستی ما بیشتر از یکسال می گذره. همیشه می خواستیم دلیل خیلی چیزا رو بدونیم اما نمی دونستیم از کجا باید شروع کرد. البته الان هم نمی دونیم!! گفتیم بسم ا... بقیه اش با...
می خوایم بریم جلو! قدم به قدم! با شما و همه ی اونهایی که مثل ما پر از مسئله ی حل نشده اند. پر از صورت مسئله های پاک نشده! پر از ندونستن و ....
چطور می شه کسی عاشق باشه؟ عاشق زن و بچه و عاشق خدا!چطور می شه به خاطر یه عشق از یه عشق دیگه گذشت؟ چطور می شه رفت و دیگه برنگشت؟ تا حالا یکی از نامه های امام که زمان تبعید برای همسرشون می نوشتن رو خوندین؟ یا حرفهای شهید بابایی که موقع مسافرت همسرش به مکه بهش می گه؟ تا حالا به صحبتهای غاده چمران گوش کردین؟ تا حالا فکر کردی چرا ژیلا می گه بعضی وقت ها از همت بدم می اومد؟ چرا؟
و وای اگر انسان در رابطه ی عرضی می ماند و به رابطه ی طولی نمی رسید! می دونی؟ هضم همه چیز دشوار می شد؟
نه! نه! اشتباه نکن! قصد من و دوستم فقط پرداختن به این جنبه از زندگی اونها نیست. اما وقتی وارد این بحث شدیم جمع کردنش کمی مشکل شد!
تا حالا شده عاشق اخلاق تند کسی باشی؟ حاج حسین خرازی اسم آشناییست که شاید زیباترین و دوست داشتنی ترین چهره ی همیشه اخمو را داشت. تا حالا دقت کردی؟!
تا حالا متوجه انگشت شکسته ی حاج همت شدی؟ می دونی چی شد که شکست؟
دوست داریم تمام اینها رو یکی یکی بحث کنیم. دلمون می خواد ببریمشون زیر ذره بین! اینجوری شاید سرسری نگذریم از یک خداحافظی. فقط همین!!!
فکر می کنم برای پست اول خیلی صحبت کردیم!
چشمان خستهام که از انتظار مرد........ من ماندم و دلم
دل گفت: می رویم! شاید که صبحدم در پای کوه صبر ببینیم چشمه را
دل رفت راه خویش! من ماندم و خودم
در انتظار او
یا علی
یک ماه از آخرین سیره ای که نوشتم گذشت! بین 6 شهیدی که انتخاب کرده بودم، هانی موند! اونقدر مطلب از زندگیش کم بود که نمی تونستم تعداد خطوط خواسته شده ازم، رو پر کنم.
با برادرش تماس گرفتم، وقتی هانی رفت، هادی 8 سالش بود. میگفت: خاطره ای از برادرم ندارم. حق داشت!! نه!! شاید حق داشت!! نمیدونم!!
بچه ها می گفتن: برداشتن سیره ی هانی دیوانگیه!! هیچ مطلبی نداره!! نمی دونم بعد از یکماه چرا دوباره بی چون و چرا اومدم سراغ پرونده ی تو!!
هانی صیدانلو؛ متولد آذر 1345؛ زمان شهادت:30/12/1366؛ محل شهادت: سر پل ذهاب
با خودم فکر می کردم ساگرد شهادت تو هر چهار سال یکبار...
مثل تولد مرجان...
و چه شباهت بی ربطی!!!
لا به لای چند ورق دنبال زندگیت می گشتم!!... هیچ... هیچ... و باز هم هیچ...
خوبی اینجا اینه که کسی ازم 60 خط تایپی برگه ی A4 نمی خواد. اینجا تو در تمام بودنت خلاصه می شی برای من!! برای فهم کوتاه من!! و من نمیکشمت!!
شنبه بود. مسئول طرح داشت صحبت می کرد؛ می گفت: می خوام خودت بری دنبال پرونده! خودت بگیری! خودت انتخاب بکنی! نمی خوام من بهت پرونده بدم و تو خودت رو مکلف به انجام اون بدونی!! شاید...
شاید...
آره! این شایده!! شاید همون حس من به توست هانی!!
با اینکه می دونم نمی تونم تو رو اونطور که خواستند بنویسم، اما باز هم... دلم نمی خواست تو رو به چند ورق کاغذ بسپرم برای بایگانی!!
بی هیچ حرفی خلاصه می کنمت در همین دو بیت که توی دفترچه خاطراتت پیدا کردم:
* گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
* دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
هانی مثل خیلی های دیگه توی امامزاده عبدالله گرگانه!!! خودم هم قسمت شده، رفتم پیشش!! تشریف آوردین گرگان، بسم الله!!!!
نگاه تو نگاه دیگری بود
نمی دانم چرا خاکستری بود
دلم در هوایت کوچ می کرد
اگر احساس را بال و پری بود
.
.
.
تمام عشق را تشییع کردند
و تابوت دل من آخری بود
یه عالم التماس