سلام. ایندفعه خیلی تاخیر داشتم. مسافرت یکدفعه ای و نسبتا طولانیم هم تو این تاخیر بی تاثیر نبود. می خواستم باز هم از شهدای هم شهریم بگم اما عید قربان منو یاد شهید بابایی انداخت.همونی که وقتی تو امریکا درس می خوند شب ها برای فرار از دست شیطان در خیابان های پادگان می دوید. و توی خوابگاه قسمتی رو که نماز می خوند جدا کرده بود واجازه نمیداد هم اتاقی های امریکاییش وارد محل نماز بشن! همونی که...
عباس بابایی.
می دونم همتون می دونین... گفتم تکراریه! دیدم خودم سالی چند بار این کتاب رو می خونم. یاد اون تکرار افتادم که روح رو جان می بخشه...این شد که نوشتم...
بابت طولانی شدن هم عذر می خوام... تمام سعیم رو کردم که خلاصه ش کنم. ولی حیفه. می دونم کتابش رو خوندین! اما اگه نخوندین بخونین! ضرر نمی کنین!!!!
معجزه کن خدای مهربان! خدای آسمان نشین ها! خدای بادیه نشین ها! خدای این نزدیکی!
معجزه کن، عشوه نزدیک است!
راه اگرچه دور است، مقصد پیش روست! راه مستقیم است و کور را نیز توان یافتن!
قافله رفته است، دو ماه است که می روند به استقبال!
ماندیم! معجزه کن خدای عاشق!
ما را شعار رفتن هست، شعورش نیست! خواهان رفتنیم و توانش نیست!
اله من، معبود من، یکتای دوست داشتنی من!
دستهای آسمان نشان رفته را معجزه کن! با خود ببر! نگذار دوباره به آنچه از آن آمدند، فرو آیند! ستاره بکار! سحر نزدیک است!
چشم ایم را جرات برهم خوردن نیست! انتظار می کشد نفس هایم!
سحر نزدیک است! قافله رفته است! جاد منتظر است! معجزه کن!
می دانم!
معجزه می خواهد آدم شدنم!
التماس دعا زیر بارون رحمتش!
...
- پدر عزیزم! آقا و سرورم، مولا و امینم، رهبر، استاد و مرشدم!
سلام بر تو که هم پدرم بودی، هم سرورم، هم رهبرم و هم امینم. سلامی از صمیم قلب به شما می فرستم.
سلام بر تو از آن هنگام که زاده شدی، رشد کردی، قیام کردی و آن هنگام که می نشینی و آن هنگام که قرائت می کنی، هنگامی که سخن می گویی و خطبه می خوانی، هنگامی که می خوابی و هنگامی که بر می خیزی. سلامی از اعماق وجودم بر تو باد. سلام و اشتیاق قلبی ام بر تو که عطر پیامبر از وجودت به مشام می رسد.
پدرم! همانا تو مرا تربیت کردی، آموختی و ارشادم کردی، و ان شاءالله با حسن ظن تو، در آینده نیز همینگونه خواهم بود.
پدرم! شما را فقط به دعا سفارش می کنم و از شما درخواست دارم که روز قیامت شفیع من باشی. روزی که انسان از پدرش، صاحب و فرزندش فرار می کند.
ملتمسانه و خاضعانه از شما خواهش دارم و برایتان دعا می کنم. دعا برای حفظ رهبری مقاومت اسلامی و امت حزب الله، این دعای خاص برای مجاهدین مقاومت اسلامی، برپادارندگان مجد و عظمت و پیروزی، برای این است که خداوند جهاد در راهش را توفیقشان داده. همه ی آنان را سفارش می کنم و خواهش دارم و التماس دعا دعا دارم، دعایی خالصانه برای ولی امر مسلمین، حضرت آیه الله خامنه ای، و سفارش می کنم که همچنان از او حمایت و پشتیبانی معنوی، روحی و جانی داشته باشید که این حمایت، نه نیاز او، که برای خودتان است....
برادران مجاهدم در مقاومت اسلامی!...
سلام بر شما دلیر مردان، روزی که زاده شدید و روزی که شهید می شوید.
سلام بر خاک مقدسی که قدم های مبارک شما بر آنجا نهاده شده و از خونتان سیراب گشت، همچون خاک تشنه ی کربلا که از خون اباعبدالله الحسین (علیه السلام) سیراب شد و دائما ندا می دهد: " این زمین از خون حسین و یارانش بود که مقدس و رستگار شد."
ای مردان، مردان سازنده مجد، عزت و کرامت امت، امت محمد بن عبدالله، امت علی و زهرا. و ای برپادارندگان پرچم عزت و پیروزی و پرچم حق و علم اسلام ناب محمدی، فجر با صوت گلوله های شما، و صبح با ندای خون حسینی شما طلوع می کند، و زمین از خون شما سیراب خواهد شد.
نورانیت خورشید، تلالو شماست و زیبایی طبیعت از جمال و زیباییتان.
سلام بر ارواح مطهرتان که به سوی آسمان و ملکوت اعلی عروج می کند. سلام بر ارواح مطهرتان که همچون اهل بیت پیامبر، عاشق شهادتید. ای برپادارندگان مجد و پیروزی امت محمد و علی. ای حاملان پرچم اسلام، بیرق اباالفضل العباس. ای پیروان حیدر، و ای فرزندان علی و حاملان ذوالفقار...
برزمید و استوار باشید و در قله های افتخار بر مواضع دشمن صهیونیستی هجوم ببرید. نکند قدرت سلاحشان شما را بترساند و مرعوبتان سازد. چرا که شما سلاح "الله اکبر" دارید و قدرت ذوالفقار در کفتان است...
شما خوب می دانید که اگر سختی می کشید، همه ی برادرانتان این درد را می کشند، پس دستهایتان را ملتمسانه رو به آسمان بالا ببرید و فریاد بزنید:" یا فاطمه الزهرا"...
شما را به مداومت در عمل صالح و خالصانه برای خداوند سفارش می کنم و اینکه با توسل به او یا ائمه اطهار مخصوصا حضرت زهرا(سلام الله علیها) به آن نزدیک شوید.
به شما سفارش می کنم که زیارت عاشورا، زیارت وارث و بعضی آیات خاص قرآن را هر روز و یا در حد توان خود بخوانید و ثواب آن را به روح شهدا بفرستید، آنانی دوستشان داشتید و یاران این راه بودند. آنانی که هیچگاه قلب هایمان فراموششان نخواهد کرد. حتی با گذر ایام و حتی اگر سختی ها و دوران سیاه بر شما فائق آید.
از شما خواهش دارم که مرا حلال کنید و عذر می خواهم و التماس دارم که در دعاهای خویش، مرا فراموش نکنید.
ابوحسن سید هادی نصرالله
خیلی خلاصش کردم تا... شرمنده!!
عاشق این رابطه ام! می دونین چند سالش بود؟ من که همسن ایشون بودم....بهتره هیچی نگم!
حتما ارزش فکر کردن روداره! نه؟!
التماس دعا وقتی هوای گریه داری!
مادرم، مادر همیشه صبورم! سلام!
اینجا طلائیه است. نامه ات به دستم رسید. غروب بود و نم نم باران! هیچکس اشکهایم را ندید! نامه ات خوب موقعی رسید!
مادر به پاکی دلت قسم! اینجا صدای پای ملائکه را می شنوم. اینجا در همهمه ی سکوت می شنوم صدای همه را که برامان دعا می کنند. من رد پایشان را روی رمل ها دیدم!
مادر به اشکهای خشکیده بر سجاده ات قسم! اینجا آنقدر آسمان به زمین نزدیک است که اگر قدمی بالا روی محو می شوی! باور کن! به چشم خودم دیدم! اینجا تنها یک قدم با عرش فاصله داری و در تمام آن یک قدم دنیا خلاصه می شود.
اینجا طلائیه است. دیروز باران فقط برای من بارید! اینجا حتی رنگ آسمان برای هر کس متفاوت است. دوستم پدر شده بود، می گفت هوا آفتابی است. شیرینی اش حتی زیر آسمان من هم نم نگرفت!
اینجا ستاره ها به استغاثه های شبانه عادت دارند! ستاره ها دیشب سراغ عباس و سعید را می گرفتند. نمی دانم، نمی دانستند یا می خواستند نمک به زخممان بپاشند!
دیشب صدای نماز شب عباس از پشت تپه ای که همیشه نماز می خواند، می آمد!
هذا مقام العائذ بک من النار
هذا مقام العائذ بک من النار
العفو العفو العفو....
دیشب نماز شب را به امامت عباس، جماعت خواندیم! باور می کنی؟ اینجا طلائیه است! جایی جدا از هر جا که می شناسی! تمام چیزهایی که در شهر حتی فکر کردن به آن سخت است، اینجا می توان دید، باور کرد، فکر کرد و حتی گاهی که آن یک قدم را برداری می توانی لمسش کنی!
مهربان من، مادرم! از طلائیه برایت می نویسم! اما اینبار هم نامه ات ، خواهد ماند. کوله ام پر شده از نا مه های پست نشده! نمی خواهم قطره اشکی حتی! به خاطر من، به گونه هایت بلغزد! مادرم همیشه بخند! ما پیروزیم، این وعده ی حتمی خداست! چه برویم و چه بمانیم!
مادرم! التماس دعا
داشتم فکر می کردم. به چی؟
آره خب! به چی؟
به کلنا هادی یا ابا هادی!
به اینکه: وقتی خبر شهادت پسراش مهدی و مجید رو بهش دادند، رفت حرم حضرت معصومه. بچه های لشکر 17 علی ابن ابی طالب آمده بودند. گفت ای کاش به اندازه ی رگ های بدنم پسر داشتم، می فرستادمشان جبهه!
به لیلی ای که با شنیدن خبر شهادت مجنونش می گه: بهتر! حالا حمیدم می تونه کمی بخوابه!
یا لیلی دیگه ای که می گه: من هم برات آبرو نمی زارم که بی من رفتی، بی معرفت!!
تو جمله ی آخری می تونی نهایت حرص زنانه ی لیلی رو ببینی؟؟
نمی دونم چرا به اینها فکر می کنم!؟چقدر هم بی ربط! تازه اگه به همدیگه هم مربوط باشن، مطمئنا به من مربوط نیستن! هستن؟!
آره خب! من! یه نسل سومی که یاد گرفتم نسل های قبل رو محکوم کنم به بدبختی خودم! من که اگرچه در زمان جنگ گل و تیشه به دنیا آمدم اما از جنگ هیچ چیز نفهمیدم. حالا منم و یه دنیا سئوال بی جواب! یقه ی کیو بگیرم!مثل همیشه نسل قبل از من محکومند به کوتاهی! اصلا همه ی تقصیرها مال آنهاست!! ما نسل پاک و بی کینه ای هستیم که قربانی خودخواهی اونها شدیم! مگه نه؟!
اصلا به من چه؟؟؟
کاش می شد موضوع بهتری برای فکر کردن داشتم! برای سپری کردن لحظه هام یه دلیل بهتر پیدا می کردم.کاش می شد عادت نکرده بودم برم مزار شهدا! کاش روزهام با تو معنی نمی شدن! کاش...
می تونیم صادق باشیم! اینجا فقط منم و تو! فقط فقط! حتی دوستم هم نیست!
می دونی خدا وکیلی!هیچ چیزی بهتر و بیشتر از فکر کردن به شهدا به من انگیزه ی زندگی نمی ده! به تو چطور؟
برای یک لحظه توسل، برای یک تلنگر، به چی نیاز داریم؟!...
یه وقتایی، یه چیزایی، یه جورایی، بد می سوزونه! دیدی؟! فکر کردن به شهدا از اون چیزاست! به گذشت و ایثارشون! به مهربونیشون! به حال غریبی که داشتن!به رفتنشون! می دونی؟ همه رقمه می سوزونن! تا حالا یه درد لذت بخش داشتی؟ تجربه ندارم اما می گن درد متولد شدن یه بچه از نوع لذت بخشه! این سوختنه هم از اون نوعه! لذت بخش و زیبا! شاید به این خاطره که هر وقت از ته دل می سوزیم، دوباره متولد می شیم! شاید این پوست انداختنه و یکی دیگه شدنه ست که زیباست. نمی دونم؟!...