داشتیم صحبت می کردیم. نمی دونم چی شد و چرا!!! می دونم که نمی خواستم بگم اما بازم نمی دونم چرا و چی شد که گفتم راستی خاله جون پنجشنبه رفتم پیش دوستم!
هاج و واج نگام کردند و گفتند: واقعا؟ کی؟ چطور؟؟!!
- داشتیم میومدیم خونه، از مهدی خواهش کردم بریم پیش دوستم و رفتیم! البته نتونستم پیاده بشم از ماشین! فقط از توی ماشین...
داشت می خندید اما بغض کرده بود!!!!
گفت: تموم چهاشنبه رو داشتم با خودم فکر می کردم که چرا مراسم رو گذاشتیم پنجشنبه!! می گفت فکر می کردم نمی ری و دوستت از دستت ناراحت می شه! می گفت: مطمئن بودم که به دلش میاد! می گفت: دائم با خودم حرف می زدم! می گفت:...
دیگه یادم نیست چی میگفت!!
داشتم به این فکر می کردم که قضیه ی من و دوستم چقدر ذهن خاله جون رو درگیر کرده بود!
اگرچه نمی خواستم بگم! اما خوشحالم که گفتم! انگار یه حس غریب و سخت رو از دوشش برداشته بودم! بغض کرده بود اما...
الان دو هفته است که نیومدم پیشت! نیستم که بیام و تو خوب این رو می دونی! اینجا هم می رم پیش دوستای تو! دلم برای مزار بی سنگت، تنگه!
بازم برام دعا یه عااااااااااااااااااااااالمه!!!!
یا حق