امروز به بهانه ی دومین سال دوستیمان می نویسم!
برای دلِ تنگی که دیگر تنگ نیست! برای اشکی که دیگر بی دلیل نمی ریزد!
خودم را می گویم!
وبرای تو دوست عزیزی که دوسال تمام لحظه های سختی کنارم بودی تا مرا محکم و سربلند کنی!
تو بودی! همیشه بودی! می دانم!
امروز برای تو می نویسم و خودم!
و برای چشم های منتظری که هنوز نگاهش بر در خانه است!
برای دل نگران دختری که بر سر سفره ی عقد نشسته و منتظر رضایت پدرش است!
برای خواهری که آخرین عکس یادگاری برادرش هنوز در کیفش است و حاضر نیست یک لحظه از خودش دور کند!
برای نگاهی که در انتظارت به زیر خاک رفت!
برای...
شاید تو محمود مادربزرگ باشی و شاید محمد طاهر و یا شاید...
هر که هستی باش! اصلا دایی من باش!
ادامه مطلب...
***حسن خانه تکانی به اینه که آلبوم ها را دوباره ورق می زنیم!!!!***
خوابگاهی نبودن همیشه برام یه مشکلاتی رو پیش می آورد، مثل اینکه تو برنامه های شب نمی تونستم شرکت کنم! حداقل کمتر شرکت می کردم!
دیدار با خانواده ی شهدا و جانباز ها هم از اون برنامه ها بود!
اسمش که اومد باور نمی کردم! واقعا؟! می خواین برین قائمشهر؟!! آره! قضیه جدی بود!
تقاضا زیاد بود! دوتا اتوبوس شدیم!
خانه اش کوچک بود . ساده! تنها بود! یا شاید ما که رفتیم تنها بود!
مادر شهید می گفت: خیلی ها به قصد نوشتن کتاب از احمد، تحقیق کردند! حتی جوانی که در خانه اش بود را نشان داد و گفت: ایشون هم همینطور، اما هیچکدام موفق نشدن مراحل نوشتن کتاب رو به اتمام برسونن! انگار همیشه یکسری مشکلاتی پیش می اومد که نمی شد! مثلا تموم اطلاعات مفقود می شد و...
با خودم گفتم: گاهی ما چه سمج می شویم! و حق را خودخواهانه به خودم دادم!!!
مادر شهید کشوری آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که دل کندن از او سخت بود! اما باید بر می گشتیم! نصیحت های مادرانه اش! نماز جماعت و دعا...
یادش بخیر!
از شهید کشوری اطلاعاتی بیشتر از شما ندارم! پس هیچ نمی گویم...
التماس دعا............. خیلی التماس دعا
سالروز تشکیل بنیاد شهید مبارک!!!!!!!!!!!!!
خودم هم نمی دونستم!!!
تا اینکه شیرینیشو خوردم!!!
خب مبارکه دیگه!!!!!
التماس دعا یه عالمه!!!
عکس روبروی در، برای هر کسی که میاد تو اتاق جلب توجه می کنه! مثل خودم روز اول!
ساده است و مهربون! نیاز به گفتن نیست! اینا رو تو چهره ش هم می تونی بخونی!
روز اول آبان ماه بود! سال 1347!!!! توی یه خونه توی یه روستا به اسم گرجی محله، بهرام به دنیا اومد!
نیومد که بمونه!
با داداش های بزرگترش سر جبهه رفتن رقابت داشتن! این میومد اون می رفت! البته اجازه گرفتن برای بهرام که می خواست داوطلبانه بره جبهه یه کم سخت تر بود!
بلد بود چطوری مامان و بابا رو راضی کنه!!!!
....
عملیات کربلای 5 بود! اسفندماه 65! برنگشت! همرزمش می گه: یکی از دوستامون پاش روی مین رفته بود! بهرام رفت که کمکش کنه! اما....
سالها مفقودالاثر بود تا صفای شلمچه رو با حضورش بیشتر کنه!!!!
***
کمر درد شدیدی گرفته بود!!!! علتش را که می پرسیدند؛ می گفت: بهرامم شهید شده!!
شاید درک نکردند عشق مادرانه اش را و آرام خندیدند به او...
چندی نگذشت؛ خبر آوردند...
بهرام فیروز کوهی... امام زاده عبدالله گرگان!!!! اومدین گرگان، بسم الله...
التماس دعا...................یه عالمه...
روز
روز دوازدهم اردیبهشت، در حالی که تنها 48 ساعت از آغاز عملیات بیت المقدس می گذشت، به بیمارستان حمیدیه رفتیم.
تا قبل از شروع عملیات این بیمارستان متروکه بود که با تلاش پزشکان و امداگران اعزامی منطقه ی خراسان احیا شد و در لحظه ی بازدید ما دارای سه اطاق عمل، 5 جراح، 45 تخت اورژانس و 40 تخت بستری و ... بود. وقتی خواستیم با پزشکان و پرستاران مصاحبه کنیم، همگی به ما یک جواب می دادند: اگر اینجا می خواهید با شخصی مصاحبه کنید باید با هلاء بیات صحبت کنید؛ پرسیدیم: هلاء بیات کیست؟؟!
ما را نزدش بردند! پیرزنی عرب، از اهالی حمیدیه که چین و چروک چهره اش، رنجی را که در جنگ بر او رفته بود، می نمایاند و چهره ی شادش، حکایت از صفای قلبی پاک داشت. از اول جنگ کارش کمک به مجروحین جنگ بوده. به ما گفتند: شب عملیات، از ساعتی بعد از شروع حمله تا عصر فردای آن روز، حتی برای یک لحظه به زمین ننشست. یکسره کار می کرد، لباس ها و ملافه های خونین مجروحان را می شست، به آنهایی که به تنهایی قادر به غذا خوردن نبودند، با دست مادرانه اش غذا می داد. ظروف مجروحان و زمین نقاهتگاه را شستشو می داد.
حالا هم به همان کارهای معمولش مشغول بود. با آنکه حتی یک لحظه هم از نظافت محل غافل بنود، به زحمت برای لحظه ای مصاحبه نگه ش داشتیم. به کمک یکی از جوانان عرب زبان از او پرسیدیم: مادر جان، شنیدم که تو در اینجا خیلی زحمت می کشی؟ جواب داد: اینها برای اسلام و خمینی که چیزی نیست.گفتم: تو که یک عربی نظرت درباره ی صدام که خود را فرشته ی نجات عرب ها می داند، چیست؟ گفت: صدام عفریتی ست که ما به خونش تشنه ایم!
پرسیدم: برای کسی پیغامی نداری؟
گفت: فقط سلام من را به خمینی برسان و به او بگو ناراحت نباشد؛ هلاء بیات در این بیمارستان کار می کند.
ویژه نامه ی جغرافیای بی رنگی
التماس یه عالم دعا