هر روز هوا خیلی گرم می شد، نزدیکی های ظهر مجید یک بطری آب معدنی بر می داشت و من هم یکی، و را ه می افتادیم توی دشت. عراقی ها هم سایه ای پیدا می کردند و استراحت می کردند. مسئول عراقی ها هم داخل آمبولانس من می نشست. کولر را روشن می کرد، رادیو گوش می کرد و چرت می زد. کسی کاری به کار ما نداشت. آخر تو این هوا کسی نمی توانست زیاد از محل کار فاصله بگیرد.
هر روز وقتی بر می گشتیم، بطری من خالی بود، اما بطری مجید پر بود. لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاص می گشت...
ساعت نزدیک یازده بود. روبروی یک تپه ی خاک معروف به کله قندی با ارتفاع هفت تا هشت متر نشسته بودیم و دید می زدیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا مجید را اینطور ندیده بودم. هی می گفت: پیدا کردم، این همون بلدوزره و...
یک خاکریز- جلوی خاکریز، سیم خاردار- روی سیم خاردار، دو تا پیکر شهید که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده پیکر دیگر. جمعا شانزده شهید...
مجید بعضی از آنها را به اسم می شناخت. مخصوصا آنها را که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: بچه ها!! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه آب براتون ضرر داشت و...
.
.
.
مجید روضه خون شده بود.
.
.
.
برگرفته از نشریه ی امتداد. آبان 85. شماره ی یازده
شب بود. دلم یه غصه داشت. آشنا نبود. نه جنسش، نه رنگش، نه صداش، حتی دردش هم یه جور تازه بود!!
نمی دونم شاید محیط اطراف من تا حالا این یکی رو نداشت!!
وبلاگ ها رو سر می زدم. وبلاگهایی که در مورد شهداست! حرف هایی رو تو کامنت ها می خوندم که اصلا تصور کردنش سخت بود برام!
اسفند 83 بود.
یه عالمه ساختمون که هر کدوم یه اسم قشنگ داشت، با کلی فشنگ و ترکش تو سینه ش.گردان کمیل، گردان فاطمه الزهرا(س)، گردان عمار، گردان علی بن ابی طالب، محمد رسول الله(ص)،...
یه حسینیه که حتی ستون هاش هم اسم داشت.
یه حوض که شاهد آخرین غسل خیلی از شهدا بود.
یه زمین صبحگاه که شبای عملیات جا کم میومد.
یه آسمون که انگاری انتها نداشت.
خون... سرفه ی خشک... درد... بیمارستان...
آیینه ای از نبرد... بیمارستان...
پیچید صدای ضجه ی شیرزنی!
یک خط کشیده!... مرد... بیمارستان...
انشام دوباره بیست، بابای گلم!
موضوع "کسی که نیست" بابای گلم!
دیشب زن همسایه به من گفت " یتیم"
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم!
با ما کمی از بهار خون حرف بزن
از غیرت شهر واژگون حرف بزن
وقتی پدرم شهید شد مجنون بود
آقای معلم از جنون حرف بزن!
گفتی که پس از سجود بر می گردی
وقتی که صلاح بود برمی گردی
در نامه نوشتی که دلت تنگ شده
تا فکر کنم که زود برمی گردی!
لبخند و جنون و استخوان و چمدان
باران دو چشم منتظر در باران
در دفتر مشق خویش کودک می سوخت!
بابا آمد... نه آب آورد نه نان!
دفتر.. خودکار... شوق انشایی سبز
جغرافی زندگی... جهت هایی سبز
ناگاه صدای توپ... بازی! نه... ! جنگ
خون ریخت به دستان الفبایی سبز!
تا اول و آخر سفر باختن است
در بازی عشق، برد در باختن است
از پیکر بی سرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سرباختن است
هر چند زمانه با دل ما بد کرد
چون کوه همیشه صبر می باید کرد
امروز اگر چه سرخ باید باشیم
باران گلوله سبزمان خواهد کرد!
یوسف رستمی
به هیچکدومتون عید رو تبریک نمی گم.
می دونم حس و حالتونو!
التماس دعا