خون... سرفه ی خشک... درد... بیمارستان...
آیینه ای از نبرد... بیمارستان...
پیچید صدای ضجه ی شیرزنی!
یک خط کشیده!... مرد... بیمارستان...
انشام دوباره بیست، بابای گلم!
موضوع "کسی که نیست" بابای گلم!
دیشب زن همسایه به من گفت " یتیم"
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم!
با ما کمی از بهار خون حرف بزن
از غیرت شهر واژگون حرف بزن
وقتی پدرم شهید شد مجنون بود
آقای معلم از جنون حرف بزن!
گفتی که پس از سجود بر می گردی
وقتی که صلاح بود برمی گردی
در نامه نوشتی که دلت تنگ شده
تا فکر کنم که زود برمی گردی!
لبخند و جنون و استخوان و چمدان
باران دو چشم منتظر در باران
در دفتر مشق خویش کودک می سوخت!
بابا آمد... نه آب آورد نه نان!
دفتر.. خودکار... شوق انشایی سبز
جغرافی زندگی... جهت هایی سبز
ناگاه صدای توپ... بازی! نه... ! جنگ
خون ریخت به دستان الفبایی سبز!
تا اول و آخر سفر باختن است
در بازی عشق، برد در باختن است
از پیکر بی سرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سرباختن است
هر چند زمانه با دل ما بد کرد
چون کوه همیشه صبر می باید کرد
امروز اگر چه سرخ باید باشیم
باران گلوله سبزمان خواهد کرد!
یوسف رستمی
به هیچکدومتون عید رو تبریک نمی گم.
می دونم حس و حالتونو!
التماس دعا
امروز من بودم و خاطرات مجید.
"عالم عجیب" شاید اغراق باشه برای من! اما جذابیتش مطمئنا حقیقت داره!
مادر مجید می گفت: تازگی ها اونو واضح نمی بینم. مجید رو توی خواب میبینم اما واضح نیست. یکبار تو خواب دیدمش که توی کربلا توی یک نهر آب ایستاده. مجید ساکن اونجاست ، من و خواهرشم برای دیدنش رفتیم اونجا! اما مجید من یک پسر 10 ساله است...