زمان هفته ی اول اسفند 1365، مکان اندیمشک، هفت تپه، گردان مالک اشتر بود و او هم جوانی خوش سیما و خوش قامت! برادر علی اکبر آلوستانی مفرد اعزامی از گرگان، روستای میر محله.
اولین اعزام و حتی اولین عملیاتش هم نبود.
سر به سرش میزاشتم. فکر می کردم خیلی بچه است! وقتی عکس بچه هاش رو از کیفش در آورد، خیلی تعجب کردم! مهدی دو ساله و علی چهار ساله.
بارها در مدتی که پشت خط بودیم می گفت: این عملیات آخر ماست! ما تو این عملیات می ریم کربلا! متوجه منظورش نمی شدم. شایدم زیاد فکر نمی کردم بهش. آخه این حرف آرزوی همه بود!
زمان هفته ی دوم اسفند 1365، مکان شلمچه، از آسمون و زمین آتش می بارید. علی اکبر رو دیدم که تیر خورده بود. توی اون همهمه بهش نرسیدم. وقتی پیداش کردم هوا تاریک شده بود! از صداش شناختمش! سعی کردم محل خونریزی رو با چفیه ام ببندم! ولی خب...
فردا صبح فهمیدیم تو محاصره ی عراقی هاییم.
زمان هفته ی سوم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11 تکریت. باید از تونل وحشت می گذشتیم. حتما می دونیین چیه؟! وقتی اسرا به اردوگاه تازه ای می رفتن حدود 100 متر یا بیشتر، نگهبانها رو به روی هم می ایستادند و تونلی درست می کردند که اسرا باید برای وارد شدن به داخل اردوگاه از اون رد بشن و توی تمام این مسیر مورد حمله این بی... قرار می گرفتند با هر چیزی می زدند. چوب، مشت، لگد، زنجیر، میله گرد...
برای این مسئله هیچ کدوم از زخمی ها هم استثنا نداشتند و ...
زمان هفته ی چهارم اسفند، مکان اردوگاه شماره ی 11،بند 2، آسایشگاه 5. علی اکبر سحر شهید شد! مهدی و علی منتظر بابان! بابا نیومد. جنازه ی پاکش رو توی یک پتو با سیم خاردار پیچیدند و وقتی ماشین از اردوگاه خارج شد هیچکس نفهمید کجا رفت؟!
زمان هفته ی دوم آبان 1385، مکان؟؟ نمی دونم! تو کجایی؟ من کجام؟! مواظب باش راه رو گم نکنیم! بیاین به هم کمک کنیم برای رسیدن به جایی که اونا رسیدن! شما رو نمی دونم اما من واقعا به کمک نیاز دارم.
پی نوشت:
این مطلب رو از آرشیو انتخاب کردم! التماس دعا و یا حق
امروز من بودم و خاطرات مجید.
"عالم عجیب" شاید اغراق باشه برای من! اما جذابیتش مطمئنا حقیقت داره!
مادر مجید می گفت: تازگی ها اونو واضح نمی بینم. مجید رو توی خواب میبینم اما واضح نیست. یکبار تو خواب دیدمش که توی کربلا توی یک نهر آب ایستاده. مجید ساکن اونجاست ، من و خواهرشم برای دیدنش رفتیم اونجا! اما مجید من یک پسر 10 ساله است...
به هیچکدومتون عید رو تبریک نمی گم.
می دونم حس و حالتونو!
التماس دعا
خون... سرفه ی خشک... درد... بیمارستان...
آیینه ای از نبرد... بیمارستان...
پیچید صدای ضجه ی شیرزنی!
یک خط کشیده!... مرد... بیمارستان...
انشام دوباره بیست، بابای گلم!
موضوع "کسی که نیست" بابای گلم!
دیشب زن همسایه به من گفت " یتیم"
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم!
با ما کمی از بهار خون حرف بزن
از غیرت شهر واژگون حرف بزن
وقتی پدرم شهید شد مجنون بود
آقای معلم از جنون حرف بزن!
گفتی که پس از سجود بر می گردی
وقتی که صلاح بود برمی گردی
در نامه نوشتی که دلت تنگ شده
تا فکر کنم که زود برمی گردی!
لبخند و جنون و استخوان و چمدان
باران دو چشم منتظر در باران
در دفتر مشق خویش کودک می سوخت!
بابا آمد... نه آب آورد نه نان!
دفتر.. خودکار... شوق انشایی سبز
جغرافی زندگی... جهت هایی سبز
ناگاه صدای توپ... بازی! نه... ! جنگ
خون ریخت به دستان الفبایی سبز!
تا اول و آخر سفر باختن است
در بازی عشق، برد در باختن است
از پیکر بی سرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سرباختن است
هر چند زمانه با دل ما بد کرد
چون کوه همیشه صبر می باید کرد
امروز اگر چه سرخ باید باشیم
باران گلوله سبزمان خواهد کرد!
یوسف رستمی
آی دعا کنای شب قدر. دستتون درد نکنه. خودمونیما! کدومتون اینقدر مستجاب الدعوه این؟
آی اونایی که واسه من دعا کردین! نه! نه! واسه همه دعا کردین!
آی اونایی که قبل از هر دعایی یه عبارت گذاشتین " همه ی جوونا" یا " مومنین و مومنات" یا "بر و بچ"
آقا ما شرمنده اگه دعامون نگرفت و اتفاقی ؟؟؟؟ نیفتاد!
واسه ما که افتاد.
یادم باشه واسه التماس کردن همیشه بیام سراغ شما!!