ساعت 1 بود. خوابش برده بود. از صدای زنگ پیام کوتاه تلفنش که هر دقیقه تکرار می شد، بیدار شد.
نوشته بود: بابا بگیر بخواب، شب زنده دارا رو جمع می کنند!
پا شد نشست. شماره آشنا نبود. اما هر چی بود انگار وظیفه داشت بیدارش کنه!
داشت از خواب می مرد. وضو که گرفت یه کم بهتر شد!
نشست پای همون سجاده ش که از دیشب جمعش نکرده بود. دیگه نتونست بخوابه. نشست و نشست!
حرف واسه گفتن زیاد بود...
صبح شده بود. دوباره رفت سراغ موبایلش، نه از sms خبری بود و نه از شماره!!!
التماس دعا
شنیدی؟ یکی از علما تعریف کردند:
دوران طلبگی با شخصی دوست بودند که این جناب دوست، ساعتی داشتند، شدیدا مورد علاقه!! ایشون به علت بیماری حالشون بد می شه و به حال احتضار می افتند. یکی از علما که اونجا حضور داشتند، به ایشون تلقین دادند و گفتند بگو " لا اله الا الله" . او در جواب می گفت: " نشکن، نمی گویم".
پرده ی اول:
سوزش گلو- سردرد شدید- یه بعد از ظهر خسته کننده با یه پیاده روی نسبتا طولانی- حس اعصاب خرد کن یک سرماخوردگی- یک قاشق شربت اکسپکتورانت با یک قرص استامینوفن ( تازه اونم از نوع کدئین)- سکوت- خونه خالی!!!!!
جون من چی می چسبه غیر از خواب؟!!!
حالا شبه، شب قدر هم هست!
حالا خواب بهتره یا بیداری؟ نه! نه! نشد!! منطقی برخورد کن!
آقا ما حال نداریم، در بست حساب کن! چند می گیری ببری تا بهشت؟
زمان هفته ی اول اسفند 1365، مکان اندیمشک، هفت تپه، گردان مالک اشتر بود و او هم جوانی خوش سیما و خوش قامت! برادر علی اکبر آلوستانی مفرد اعزامی از گرگان، روستای میر محله.
اولین اعزام و حتی اولین عملیاتش هم نبود.
سر به سرش میزاشتم. فکر می کردم خیلی بچه است! وقتی عکس بچه هاش رو از کیفش در آورد، خیلی تعجب کردم! مهدی دو ساله و علی چهار ساله.
بارها در مدتی که پشت خط بودیم می گفت: این عملیات آخر ماست! ما تو این عملیات می ریم کربلا! متوجه منظورش نمی شدم. شایدم زیاد فکر نمی کردم بهش. آخه این حرف آرزوی همه بود!