عملیات شروع شده بود. باید کلی تو آب شنا می کردیم تا به عراقیها می رسیدیم. آب خیلی سرد بود. سرمای آب اونقدر به پام فشار آورده بود که رگهاش گرفته بود. پاهام مثل چوب، خشک شده بودن. از شدت درد داشتم بی حال می شدم. تو اینطور مواقع باید به پشت می خوابیدیم و پاهامون رو آروم تکون می دادیم تا دوباره به حالت اولش برگرده؛ ولی دیگه نزدیک عراقیها شده بودیم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. از یه طرف هم ترس داشتم که نکنه درد پام باعث بشه که صِدام در بیاد و به عملیات لطمه بخوره. دستم رو لای دندونهام گذاشته بودم و به فرمانده مون فهموندم که مشکلم چیه. اونم با نگاهش داشت بهم می فهموند که اینطور مواقع چی کار باید بکنیم. قرار گذاشته بودیم اگه کسی براش مشکلی پیش اومد و نتونست به عقب برگرده، بخاطر اینکه عملیات لو نره، خودش بره زیر آب و بعدش هم .........
آروم سَرَم رو بردم تو آب و تو دلم گفتم : "یازهراء(س)"
دهنم رو که باز کردم تا آب تو دهنم بره، اتفاق عجیبی افتاد. پاهام دوباره گرم شده بود و راحت تکون می خورد. انگار نه انگار که تو اون آب سرد بودم.
دوباره پا زدم و اومدم روی آب ....
نقل از غواصان لشگر 14 امام حسین(ع)
شادی روح شهدای گمنام صلوات