با نگاه اول وقتی شما عکس یه مرد رو با دو تا بچه ببینین چی تصور می کنین؟ منم فکر کردم عکس یه شهید با بچه هاشه که احتمالا دوقلو هستند!
.
.
.
عکس آقا رو با انگشتش نشون داد و گفت: می شناسی؟
گفتم: نه!!
گفت: آقای شکاری! دور میدون شهرداری مغازه ی...
- دوباره زیر عکس رو نگاه کردم! اسم دو نفر نوشته شده بود! شهدای ما در واقع دو تا بچه ای بودن که بغل آقای شکاری بودند!
رفتم سراغ پرونده شون؛
پدر محمدرضا می گفت: نمی دانم سال 42 بود یا سال 41. خانم همسایه مان خواب دید که ایران جنگ شده و ایشان و همسر بنده هر کدام یک شمشیر دست گرفته اند و سر سفره ای نشسته ایم...
اردیبهشت سال 42 محمدرضا و تیرماه همان سال علیرضا به دنیا آمدند.
علیرضا و محمد رضا که برادر رضاعی هم نیز شده بودند در کنار هم بزرگ شدند...
آن روزها پدر محمدرضا کفاش بود .کم شدن و گاهی گم شدن اسپری هاش براش سئوال شده بود. یک شب صدایی در حیاط توجهش را جلب کرد. آرام بیدار شد و محمدرضا را دید که از خانه بیرون رفت. دنبالش رفت و وقتی پسر اسپری به دست و شعارهای روی دیوار را دید، به رازی پی برد که مدتها این پدر و پسر را همکار کرد!!!!!
جنگ آغاز شده بود. علیرضا آرام و قرار نداشت؛ تک پسر خانواده بود و هفت خواهر داشت، اجازه گرفتن برایش سخت شده بود؛ به مادرش گفت: اگر به من اجازه ی رفتن به میدان جنگ را ندهید روز قیامت جلوی خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را به خاطر تو و جلوی پیامبر علیه السلام را به خاطر پدرم می گیرم و به آنها می گویم: من می خواستم به یاری فرزند شما بروم ولی اینها اجازه ندادند...
با خودم گفتم: جرات می خواست اجازه ندادن!!!!!
هجده سال داشتند و دانش آموز سال سوم تجربی!!! نمی دانم کی اعزام شدند اما تاریخ شهادتشان را...
مرداد سال 60 هر دو در منطقه ی مریوان و با فاصله ی چند روز شهید شدند! روزهای ماه رمضان...
و حالا نیز سالهاست هر دو در مزار شهدای امامزاده عبدالله گرگان به یاد سپرده شده اند! ماندند و ما رفتیم و چه با شتاب!
التماس دعای فراوووووووووووووووون