امروز به بهانه ی دومین سال دوستیمان می نویسم!
برای دلِ تنگی که دیگر تنگ نیست! برای اشکی که دیگر بی دلیل نمی ریزد!
خودم را می گویم!
وبرای تو دوست عزیزی که دوسال تمام لحظه های سختی کنارم بودی تا مرا محکم و سربلند کنی!
تو بودی! همیشه بودی! می دانم!
امروز برای تو می نویسم و خودم!
و برای چشم های منتظری که هنوز نگاهش بر در خانه است!
برای دل نگران دختری که بر سر سفره ی عقد نشسته و منتظر رضایت پدرش است!
برای خواهری که آخرین عکس یادگاری برادرش هنوز در کیفش است و حاضر نیست یک لحظه از خودش دور کند!
برای نگاهی که در انتظارت به زیر خاک رفت!
برای...
شاید تو محمود مادربزرگ باشی و شاید محمد طاهر و یا شاید...
هر که هستی باش! اصلا دایی من باش!
اسفند 83 بود! از اردوی جنوب برگشتم! حاج آقا انگیسه تو اتوبوس پرسید: کیا می دونن که چند تا شهید گمنام تو شهرشونه؟! با اینکه می دونستم اما وقتی دستای بالا رفته و جمعیت اتوبوس رو مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم!
از تو!
نوروز 84 بود! آمدم پیشت و دوست شدیم!
کمکم کردی! نوشتی! و نوشته هایم را خواندی و گاهی تصحیح کردی!
و من تمام مدت حضورت را کنارم احساس کردم!
کاش می توانستم آن چشم ها و دل های نگران منتظرت را از نگرانی در بیاورم!
کاش می توانستم من هم برای تو کاری کنم! اگرچه...
ممنون بابت همان نقطه چینی که تو اجازه اش را دادی و خواستی!
و باز هم برایم دعا......