شنیدی؟ یکی از علما تعریف کردند:
دوران طلبگی با شخصی دوست بودند که این جناب دوست، ساعتی داشتند، شدیدا مورد علاقه!! ایشون به علت بیماری حالشون بد می شه و به حال احتضار می افتند. یکی از علما که اونجا حضور داشتند، به ایشون تلقین دادند و گفتند بگو " لا اله الا الله" . او در جواب می گفت: " نشکن، نمی گویم".
بالاخره جناب دوست حاضر به گفتن لا اله الا الله نشدند و این شد معمایی برای دوستان.
تا اینکه حالشون رو به بهبودی رفت . ازشون پرسیدند: جریان چی بود؟ ما می گفتیم بگو لا اله الا الله، شما می گفتین: نشکن، نمی گویم.
ایشون اول ساعتشونو میشکنن و بعد تعریف می کنند: وقتی شما می گفتین بگو لا اله الا الله، شیطان یک چکش رو با ساعت گرفته بود و می گفت: اگه بگی، ساعت رو می شگنم و من چون اونو دوست داشتم، می گفتم: ساعت رو نشکن، لااله الا الله نمی گویم.
متن کامل رو می تونین تو کتاب داستان دوستان، جلد5، حکایت 62 بخونیین.
*** منم و دوستم! کلاهم هم نقش قاضی!!!!!
کسی حق نداره دست به کیفم بزنه!
کتاب بدم به کسی؟ محاله!
لباسام؟ خب کوچیک شده باشه! مال خودمه و دوستشون دارم!
ساعت؟ به کسی چه مربوطه که چند تا دارم. همشون یادگاری ان!
چتر؟ چتر برای من مثل مسواکه! شخصی شخصی!
راستی قاضی م رو هم به هیچکی نمی دم، اومدی خونمون نگی هوا سرده!
حتی قرآنم رو هم به همسلولیم نمی دم که بخونه!
نظر تو چیه؟
دوستم می گه: وقتی دلبستگیهات اینقدر زیادند، نیاز نیست اونا رو بشکنی! باید خودتو خرد کنی! له شی و بعد رد شی و بری... باید فرار کنی! مثل من!!!
.
.
.
آقا ببخشید... بلیط جنگ رو کجا می فروشن؟