داشتم فکر می کردم. به چی؟
آره خب! به چی؟
به کلنا هادی یا ابا هادی!
به اینکه: وقتی خبر شهادت پسراش مهدی و مجید رو بهش دادند، رفت حرم حضرت معصومه. بچه های لشکر 17 علی ابن ابی طالب آمده بودند. گفت ای کاش به اندازه ی رگ های بدنم پسر داشتم، می فرستادمشان جبهه!
به لیلی ای که با شنیدن خبر شهادت مجنونش می گه: بهتر! حالا حمیدم می تونه کمی بخوابه!
یا لیلی دیگه ای که می گه: من هم برات آبرو نمی زارم که بی من رفتی، بی معرفت!!
تو جمله ی آخری می تونی نهایت حرص زنانه ی لیلی رو ببینی؟؟
نمی دونم چرا به اینها فکر می کنم!؟چقدر هم بی ربط! تازه اگه به همدیگه هم مربوط باشن، مطمئنا به من مربوط نیستن! هستن؟!
آره خب! من! یه نسل سومی که یاد گرفتم نسل های قبل رو محکوم کنم به بدبختی خودم! من که اگرچه در زمان جنگ گل و تیشه به دنیا آمدم اما از جنگ هیچ چیز نفهمیدم. حالا منم و یه دنیا سئوال بی جواب! یقه ی کیو بگیرم!مثل همیشه نسل قبل از من محکومند به کوتاهی! اصلا همه ی تقصیرها مال آنهاست!! ما نسل پاک و بی کینه ای هستیم که قربانی خودخواهی اونها شدیم! مگه نه؟!
اصلا به من چه؟؟؟
کاش می شد موضوع بهتری برای فکر کردن داشتم! برای سپری کردن لحظه هام یه دلیل بهتر پیدا می کردم.کاش می شد عادت نکرده بودم برم مزار شهدا! کاش روزهام با تو معنی نمی شدن! کاش...
می تونیم صادق باشیم! اینجا فقط منم و تو! فقط فقط! حتی دوستم هم نیست!
می دونی خدا وکیلی!هیچ چیزی بهتر و بیشتر از فکر کردن به شهدا به من انگیزه ی زندگی نمی ده! به تو چطور؟
برای یک لحظه توسل، برای یک تلنگر، به چی نیاز داریم؟!...
یه وقتایی، یه چیزایی، یه جورایی، بد می سوزونه! دیدی؟! فکر کردن به شهدا از اون چیزاست! به گذشت و ایثارشون! به مهربونیشون! به حال غریبی که داشتن!به رفتنشون! می دونی؟ همه رقمه می سوزونن! تا حالا یه درد لذت بخش داشتی؟ تجربه ندارم اما می گن درد متولد شدن یه بچه از نوع لذت بخشه! این سوختنه هم از اون نوعه! لذت بخش و زیبا! شاید به این خاطره که هر وقت از ته دل می سوزیم، دوباره متولد می شیم! شاید این پوست انداختنه و یکی دیگه شدنه ست که زیباست. نمی دونم؟!...