• وبلاگ : مزارشهدا
  • يادداشت : از پسر مي نويسم به خاطر اين روزها كه مهمانش پدر مي باشد...
  • نظرات : 14 خصوصي ، 83 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    غروب سنگيني بود شهرباني چي ها گلوله بسته بودن ديوار مدرسه علميه طاهري را داشتم استينم را بالا ميزدم که وضو بگيرم اقا سيد محمد صدام زد گفت بيا بيا ببين يه چيزي ميخوام بدهمت گفتم خوب بده گفت همينطوري که نميشه برو اول وضو بگير و بعد گفتم مگه چي ميخواي بدي که بدون وضو نميشه گفت حالا از جان بهتر وضو گرفتم امدم خودش هم سجاده ÷هن کرده بود گفت بخوان نماز بخونيم بعد نماز که خونديم بعد گفتم اقا سيد محمد که تو که دلمو خون کردي بگو ديگه وقتي چشمم افتاد به رسالله امام خميني رنگم پريد واي چه حالي شدم امام عجيب بود خودش هم عاشق امام بود اين مرد حق بود شهادتش خيلي مومن و متواضع بود يکسال هر روز ميديدمش و دائم به حجره ما سرک ميکشيد خيلي دوستم داشت و منم دوستش داشتم عاشقش بود واقعا که شهيد بود محمد پسر طاهري ..... يادش بخير