سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مزارشهدا
ایمان و دانش، برادران همزادند و دو رفیق اند که از هم جدا نمی شوند . [امام علی علیه السلام]
>>من و دوستم ( دوشنبه 85/11/16 :: ساعت 4:30 عصر)

 

فامیلیش عجیب بود. میخواست مطمئن شه که اشتباه ننوشته.گفت: شهیدی به اسم قره داغلی داریم؟ جواب سئوالشو خانم بادلی داد: آره، و رفت تو فکر؛ چند دقیقه بعد اومد پیشم: خانم یوسفی اینو بخون:

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

عصمت خوبم، عزیز دلم سلام بر تو! سلام بر اشکهایت، سلام بر غمهایت، سلام بر هق هق گریه هایت، سلام بر دل شکسته ات، سلام بر چشم های گریانت، سلام بر عشق و محبتی که برایم داشتی، سلام بر مهربانی هایت و سلام بر تمام خوبی هایی که برایم داشتی، عصمت جان در حالی این کلمات را برایت می نویسم که نمی دانم در این عملیاتی که در پیش داریم چه سرنوشتی برایم رقم زده شده است. عزیز دلم عصمت جان در چند سال زندگی مشترکمان خیلی به من محبت داشتی، هر چند من نتوانستم حقوقی را که بر من داشتی ادا نمایم و جواب محبت های تو را آنگونه که در خور وجودت می باشد، بدهم و هر چند گاه تو را اذیت نمودم و انتظار دارم از وجود عزیزت که مرا مورد عفو وبخشش قرار دهی تا آسوده در زیر خاک های سرد و نمناک انتظار قیامت کبری را بکشم تا ببینم در آنجا در کدامین گروه خواهم بود.
عشق من! هنگام نوشتن این سطور زندگیمان را از اولین دیدارمان تا لحظه ی وداع، مرور نمودم و تمام شادی ها و غم هایمان را مرور کردم. تمام شیرینی های اوقاتمان را به یاد آوردم.
همسر خوب من! من مهریه ات را به تو بدهکارم و آنقدر از زندگی ندارم که به عنوان مهریه آن را برداری. از تو تقاضا دارم آنقدری را که دارم به عنوان مهریه ی خود قبول کن و باقی مانده از مهرت را بر من ببخشای تا هنگام قیامت از تو شرمنده نباشم. عصمت جان از مهدی و محبوبه خوب نگهداری کن و آنها را با آداب مسلمانی تربیت کن و آنها را افرادی مومن برای قرآن و اسلام تربیت کن. می دانم که مدتی مهدی و محبوبه از تو سراغ مرا خواهند گرفت ولی بدان که این بهانه گیری ها حتی یکسال هم طول نخواهد کشید و به علت خردسالی مرا فراموش خواهند کرد.
هرچند آرزویم این است که خداوند قبل از اینکه چهلم مرا برگزار کنید آنها را نیز به من ملحق کند، زیرا بودن آنها برایت مشکلاتی پیش خواهد آورد. از خداوند می خواهم که هر چه زودتر مرا از دلت بیرون ببرد تا تو باقی عمرت را آسوده باشی و بدان که هر که از دیده رود از دل برود!از این حرفم ناراحت شدی ولی بعدا خواهی دانست که جز این نیست...
عصمت جان اگر بچه ها زنده ماندند و بزرگ شدند، به آنها بگو که بابا رفت به جنگ سیاهی، به جنگ شب تا با خون خود  شب را به سپیدی تبدیل کند و از میان سپیدی نور را نمایان گرداند تا در روشنایی آن کسی فریب شیطان را نخورد و از ظلمات سر در نیاورد. به آنها بگو که بابا به ندای قرآن که مسلمین را به جهاد در راه خدا دعوت می کند لبیک گفت تا با نثار خون خود دنباله رو آقا امام حسین علیه السلام شود. و به آنها که می گویند اگر به جبهه نمی رفت کشته نمی شد ، بگو که این تقدیر خداوندی چنین بود  اگر در خانه و در رختخواب هم بود دفتر زندگانیش بسته می شد و این مطلب به زودی بر شما آشکار خواهد شد که همه در ید قدرت خداوند عزیز هستیم و هیچ روزنه ی فراری از قضای الهی نیست و همه دیر یا زود اسیر گور خواهیم شد، خوشبخت کسی که هنگام مردن خندان بمیرد و خندان سر از گور بیرون بیاورد.
عزیزم به خاطر داشته باش که این دنیا بوته ی آزمایش الهی ست، مبادا غم ها و افسردگی ها باعث آن شود که دچار کفر و عصیان شوی، همیشه و در همه حال شاکر خداوند باش، اگر شوهرت را از تو گرفت شکر خدای را بگو و اگر روز دیگر دو فرزندت را هم از تو گرفت باز هم شکر خدا را به جا آور، زیرا همه امانت خداییم و باید به او عودت داده شویم.
آری عزیزم! دو زوج، دو یار، دو یاور، دو همراز باید روزی از هم جدا شوند و این روز روز جدایی ما می باشد. عزیزم جدا از تو می خواهم که زندگی را برخود سخت نگیری و به  فکر خود باشی تا خداوند گشایشی در کارهایت بکند و تو را با غم هایت بیگانه گرداند و شادی را به وجودت باز گرداند. عصمت خوبم از تو تقاضا دارم که برایم قرآن بخوانی و بس.
اگر خداوند مرا در گروه رستگاران قرار داد و مرا اذن شفاعت داد، تو عزیزم را شفاعت خواهم نمود و از خداوند عزیز می خواهم که ما را در حیات باقی با هم و در کنار هم قرار دهد تا در آنجا فارغ از هرگونه غمی شادمانه در کنار هم و دست در دست هم زندگی نمائیم. در پایان از خداوند برای همه ی شما عزیزانم آرزوی سعادت و سلامتی دارم. امیدوارم که خداوند صبر و تحمل و بردباری عنایت فرماید.
عزیز دلم بیشتر از آنچه که فکر می کردی تو را دوست داشتم و عاشق تو بودم. خدا یار و نگهدارت باشد عزیزم. خدا حافظ تو باشد همسر خوب و نازنینم.

قربانت: شوهرت؛ عبدالحسین قره داغلی

 

گرفتی چی می خوام بگم؟؟؟؟ پس دوباره بخون!

التماس یه عالم دعا


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( پنج شنبه 85/11/12 :: ساعت 10:46 عصر)

این حرفا ربط زیادی به نوشته های من و دوستم نداره! از شهدا و مزار شهدا هم نیست! فقط یه درد کوچولوست که اگه نمی گفتم نمی دونم چی می شد؟ شاید جاش هم اینجا نبود و توی اون یکی باید می نوشتم نمی دونم... فقط بخونین! یا حق

داشتم از عذاب وجدان می مردم! عاشق تنهایی ام!! نمی دونم چرا؟!!
شب هشتم بود تموم اون روز روی لبم زمزمه ی شب اصغر شب هفتم شب قحط آبه، مردم! بود. شاید عذاب وجدانم هم به خاطر همین بود...
هنوز تو هیچ جلسه ی عزاداری شرکت نکرده بودم. تموم عزاداریم خلاصه شده بود به خیمه ی شیشه ای با یکی دو تا محفل اینترنتی دیگه!!!
اونشب بالاخره قسمت شد...

امشب شب هشتمه محرمه! امشب...(1دقیقه)... مریضا رو به یاد بیارین! حاجتمندها رو به خاطر بیارین! اللهم..


چی شد؟؟؟؟؟

بابا با توام! چی شد؟؟؟؟؟؟

هیچی جونم!! تموم شد!! نفهمیدی؟!!!

یعنی چی؟؟؟

این یعنی الان روضه بود؟؟؟؟

شب اوله اومدی مسجد؟؟؟؟؟؟؟

این به عبارتی یعنی... یعنی ساکت!! یعنی تابلو!!!

بی خیال شدم!! با خودم گفتم اگرچه قشنگی عزاداری دسته جمعی رو نمی شه انکار کرد اما همون چادر نماز و سجاده رو گوشه ی خونه ی خودمون عشقه!!

از فاطمیه اومده بود مسجد... اونجا هم شام می دادن... نگاه کن تو رو خدا... مگه مجبوری؟؟ می گه: مال امام حسینه!!!! تبرکه!!!!! لا اله الا الله!! خیلی جوکین به مولا!
بعد از شام بود...
آخ این چشمای نگروونو قربون برم... دنبالش که کردم دیدم بچه ش داره میدوئه وسط مسجد... مواظب باش...
اینم از این چشم نگرون!!!
داشت سینه می زد... گفتم به به چه حالی داره ها! کجاست؟؟
بابا سبک خوندنش عوض شد!! اینطوری نمی زنن که!!! نه بابا!!
راست راسی معلوم نیست کجاس؟؟
زنجیرزنی که شروع شد... 
خانوم خوشگله پرده رو درست کن! انگار نه انگار!!! چند دقیقه بعد فقط ما نشسته بودیم و چند تا خانوم مسن که حال بلند شدن و تماشای ****اون ور پرده**** رو نداشتن!!
یاد تذکر بغل دستیم افتادم: شب اوله اومدی مسجد؟؟؟

نمی دونم چرا سردم شد...

زندایی جون قربون دستت! ما امشب کلی ثواب جمع کردیم! با اجازه من می رم خونه!! شاید هنوز عزاداری تو نت تموم نشده باشه!!!
وایسا منم بیام!!!

التماس دعا

 


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( پنج شنبه 85/11/5 :: ساعت 12:20 صبح)

چند روز پیش جایزه ی نشریه ی امتداد به دستم رسید! امروز برای اولین بار تونستم برم سر کتاب و بخونمش!! اسم کتاب یا به عبارتی ویژه نامه ی راهیان نور، جغرافیای بی رنگی بود! طراحی جلدش هم برام حذابیت داشت! دلم نیومد شما رو بی نصیب بزارم! انتخاب مطلب از توش خیلی سخت بود! به خاطرات زنان خرمشهر رسیدم که برعکس بقیه ی خاطرات، اسم نویسنده ی خاطره ذکر نشده بود! خلاصه منو بدجور ریخت به هم!!! بی معرفتیه از کتابم استفاده نکنین:

 

*********

دکتر گفت: فوری ببریدش اتاق عمل! اورژانسیه.
طفلک بچه! یه دستش شیشه ی شیر بود و یک دستش پفک. ترکش نصف صورتش رو برده بود.
از اتاق عمل آمدم بیرون. مادرش گفت: خواهر، عمل تمام شد؟ با اشاره ی سر گفتم:نه!!!
گفت: چقدر طول کشید؟ خدا رو شکر شیرش داده بودم. و الا زیر عمل ضعف می کرد.
دو زانو نشستم کنارش. شک کرد. گفت: عمل...تمام...شد.....
گرفتمش توی بغل و دو نفری زار زدیم!!

 

*********

صبح بعد از رفتن شوهرش، گفت: بچه ها! امروز محمود یه جور دیگه خداحافظی کرد.
گفتم: بد به دلت راه نده. ان شالله امشب صحیح و سالم بر می گرده.
با تردید گفت: خدا کنه!!!
بهش گفتم: راستی اگه شوهرت شهید بشه چکار می کنی؟
گفت: دو رکعت نماز می خوانم!! آرام نالیدم؛ پس پاشو این کارو بکن!!
ساکت بود. همین طور نگاهم می کرد.بعد بلند شد، اما نتوانست سر پا بایستد. نشست و خودش را تا آشپزخانه کشید که وضو بگیرد
.

 

 

 

التماس یه عالم دعا


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( یکشنبه 85/10/24 :: ساعت 10:2 عصر)

انگار نه انگار که وسط شهر بود. کوچه های باریک و تو در توی سبزه مشهد و امامزاده نور، ساعتی ما را دور خود چرخاند تا بالاخره پیدایش کردیم! خانه ای کوچک که مرا یاد روستاهای اطراف بیرجند انداخت. خانه عطر روستا می داد.خانه ی دو سید بزرگوار که کوچک بود و ساده و البته چه سخت برای یک پیرزن و پیرمرد تنها!!! که تنها دلخوشیشان عکس چسبیده به ساعت دیواری بود. عکس سید حبیب. عکسی که هنگام غذا خوردن، دعوت می شود به پای سفره! عکسی که تنها مونس مادر و پدر پیر خود می باشد.

زهرا سادات برایمان می گوید:

یه شب خواب دیدم! کنار مصلی چند ماشین بزرگ نظامی ایستاده بود و تعداد زیادی سرباز سوار اونها شدند! خوب که نگاه کردم سید حبیب رو هم بینشون دیدم! اومد پیشم! فکر کردم دارن اعزام می شن به جبهه! اما گفت: داریم میریم کربلا! اسم کربلا روکه آورد نتونستم طاقت بیارم! خیلی اصرار کردم که منو هم همراه خودشون ببرن! هرچی اصرار کردم قبول نکرد! گفت: مادر ببین هیچکس مادرش همراش نیست! بالاخره راضی شدم! پرسیدم حالا چرا دارین می رین کربلا؟ گفت:

مادر! مگه ندیدی خونمونو خراب کردن؟ چند روزی مهمون امام حسینیم! تا خونمون درست بشه و برگردیم!!

 

 

رفتم امامزاده، گلزار شهدا رو خراب کرده بودن تا دوباره به صورت منظم و یک دست بسازنش!!

یاالله

یاالله

یالله

التماس دعا

 

پی نوشت:

·          سبزه مشهد یه محله ی قدیمی تو گرگانه!

·          حدود یکسال پیش گلزار شهدای امامزاده عبدالله رو مرتب کردن! و به خاطر همین یه مدت گلزار به هم ریخته بود. راستی هنوز دارن سقفشو نصب می کنن! به نظرتون برگشتن؟؟؟


  نوشته های دیگران ()
>>من و دوستم ( پنج شنبه 85/10/14 :: ساعت 3:28 عصر)

حدود هشت نفر تو اتاق بودیم و از این تعداد حداقل 6 نفر مشغول صحبت بودند. من سرگرم کارهام بودم.

نائمه و فاطمه تازه از دیدار، اومده بودند! همه داشتند صحبت می کردند که یه دفعه متوجه شدم همه ساکتند و فقط نائمه صحبت می کنه!

 

مادرش خوابشو نمی دید. یکبار میره سر مزار شهید و حسابی باهاش درد دل می کنه! گلایه می کنه! شکایت می کنه! گریه می کنه و می گه آخه چرا به خوابم نمیای؟

روز بعد خواهراش یه سینه سرخ رو که تو اتاقشون اومده بود، می گیرن و تو قفس میزارن! سینه سرخه اونقدر خودشو به در و دیوار قفس می زنه که  نوکش خونی می شه! خواهرها هم با دیدن این صحنه، سینه سرخ رو از قفس میارن بیرون  و آزاد می کنن!

صبح روز بعد دوست شهید میاد خونه ی شهید، خودشو معرفی می کنه و می گه: یه خواب دیدم، اومدم براتون تعریف کنم: شهید اومد تو خوابم، گفت:

مادرم سر مزارم خیلی گریه کرد و گفت چرا نمیای به خوابم؟ من رفتم خونه مون اما خواهرام منو اسیر کردند!

 ازش پرسیدم: چرا صورتت خاکیه؟ گفت:

آخه برای اینکه آزادم کنن، خودمو به در و دیوار قفس زدم!

.

.

.

نائمه می گفت: از اون به بعد پنجشنبه و جمعه ها، مراقب پرنده ها و حتی مورچه هان! که نکنه...

 

 

 

شهید ابوالقاسم خوش مهر هم مثل خیلی از شهدایی که اینجا معرفی شدند، امامزاده عبدالله گرگانه!

سال 62 تو منطقه ی فکه به شهادت رسیده! اومدین گرگان...

 

التماس دعا


  نوشته های دیگران ()
<      1   2   3   4   5   >>   >
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 7
بازدید دیروز:  9
مجموع بازدیدها:  167607
منوها
» درباره خودم «


مزارشهدا
مدیر وبلاگ : من و دوستم[43]
نویسندگان وبلاگ :
شهید گمنام
شهید گمنام (@)[6]


سلام. من یکی دیگه ام! و دوستم رو خداییش خودم هم اسمشو نمی دونم. مگه چیه؟ تا حالا نشده اسم یکی از دوستاتو ندونی؟ من و دوستم هر پنجشنبه با هم قرار داریم. مزارشهدای گمنام. من عوض شده! هر کی می خواد بیشتر از این بدونه، یه سر به شناسنامه بزنه! یا حق

» آرشیو مطالب «

روزهای آغاز
دربست تا بهشت
دوکوهه السلام...
تابوت دلم
یه نامه ی خصوصی
هانی
شهید عید قربان
مامان من اومدم
مهمونی امام حسین
جغرافیای بی رنگی، هلاء
عزاداری من
آقا بهرام و شهید کشوری
من و دوستم
دوقلوها
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

** طرح ولایتی ها**
کلرجی من
جامانده
انا مجنون الحسین
یگان م.ن.ف آقا سید علی دامت برکاته
یه امل مدرنیسم نشده
آبدارخانه
عبدالفاطمه
مبادا روی لاله پا گذاریم
به یاد او
ترنه
مقالات کامپیوتری آقا جواد
لطایف کلام الله
برای آخرت
سفره ی اذون
خاطرات باور نکردنی یک حاج آقا
من او
یادداشت های فرزند زمین
نجوای شبانه
پیک سحری
نق نقو
عشقولانه
مثل خدا
با سید علی تا فتح قدس و مکه
سوزن بان
شقایق سبز
هیئت حضرت ابالفضل لاهیجان
همت و دیگر هیچ
شهدا شمع محفل بشریت اند
گل نرگس
سایت یا مهدی
بهاییت و سیاست
دنیای سه خواهر
لیله القدر
سیاست
سلام آقا
خانه ی اسلام
بندیر
پایگاه بسیج کتابدار
طلبگی و دنیای عشق
یاران ناب
اسوه ی حسنه
ظهور عشق
بی یار
دختر مردی به رنگ پرتقال
رها جون
آلاله ها
پاسداران
وبلاگ علی آقا
وبلاگ آقا مرتضی (خانه ی اطلاعات)
دکتر
یه همقطار- پرواز بی انتها
یه همقطار- پرواز در ملکوت
یه همقطار- آقا مظاهر
یه همقطار- صالحه جون
ساقی میکده
ولایت عشق
بازی بزرگان
سایت محمد رضا آقابیگی
مذهبی
هوادارن پارسی بلاگ
شهید سید محمد شریفی
روزی تو خواهی آمد
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
ترفندهای کامپیوتری و ویروس و کد جاوا
بچه دانشجو ! (معروف به موجی جون !)
پاک دیده
السلام علیک یا صاحب الزمان
کلبه احزان
حجاب
حرفای خودمونی من
گل نرگس مهدی فاطمه(س)

» لوگوی دوستان «







» آهنگ وبلاگ «


» وضعیت من در یاهو «

یــــاهـو