یک ماه از آخرین سیره ای که نوشتم گذشت! بین 6 شهیدی که انتخاب کرده بودم، هانی موند! اونقدر مطلب از زندگیش کم بود که نمی تونستم تعداد خطوط خواسته شده ازم، رو پر کنم.
با برادرش تماس گرفتم، وقتی هانی رفت، هادی 8 سالش بود. میگفت: خاطره ای از برادرم ندارم. حق داشت!! نه!! شاید حق داشت!! نمیدونم!!
بچه ها می گفتن: برداشتن سیره ی هانی دیوانگیه!! هیچ مطلبی نداره!! نمی دونم بعد از یکماه چرا دوباره بی چون و چرا اومدم سراغ پرونده ی تو!!
هانی صیدانلو؛ متولد آذر 1345؛ زمان شهادت:30/12/1366؛ محل شهادت: سر پل ذهاب
با خودم فکر می کردم ساگرد شهادت تو هر چهار سال یکبار...
مثل تولد مرجان...
و چه شباهت بی ربطی!!!
لا به لای چند ورق دنبال زندگیت می گشتم!!... هیچ... هیچ... و باز هم هیچ...
خوبی اینجا اینه که کسی ازم 60 خط تایپی برگه ی A4 نمی خواد. اینجا تو در تمام بودنت خلاصه می شی برای من!! برای فهم کوتاه من!! و من نمیکشمت!!
شنبه بود. مسئول طرح داشت صحبت می کرد؛ می گفت: می خوام خودت بری دنبال پرونده! خودت بگیری! خودت انتخاب بکنی! نمی خوام من بهت پرونده بدم و تو خودت رو مکلف به انجام اون بدونی!! شاید...
شاید...
آره! این شایده!! شاید همون حس من به توست هانی!!
با اینکه می دونم نمی تونم تو رو اونطور که خواستند بنویسم، اما باز هم... دلم نمی خواست تو رو به چند ورق کاغذ بسپرم برای بایگانی!!
بی هیچ حرفی خلاصه می کنمت در همین دو بیت که توی دفترچه خاطراتت پیدا کردم:
* گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
* دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟
هانی مثل خیلی های دیگه توی امامزاده عبدالله گرگانه!!! خودم هم قسمت شده، رفتم پیشش!! تشریف آوردین گرگان، بسم الله!!!!