حدود هشت نفر تو اتاق بودیم و از این تعداد حداقل 6 نفر مشغول صحبت بودند. من سرگرم کارهام بودم.
نائمه و فاطمه تازه از دیدار، اومده بودند! همه داشتند صحبت می کردند که یه دفعه متوجه شدم همه ساکتند و فقط نائمه صحبت می کنه!
مادرش خوابشو نمی دید. یکبار میره سر مزار شهید و حسابی باهاش درد دل می کنه! گلایه می کنه! شکایت می کنه! گریه می کنه و می گه آخه چرا به خوابم نمیای؟
روز بعد خواهراش یه سینه سرخ رو که تو اتاقشون اومده بود، می گیرن و تو قفس میزارن! سینه سرخه اونقدر خودشو به در و دیوار قفس می زنه که نوکش خونی می شه! خواهرها هم با دیدن این صحنه، سینه سرخ رو از قفس میارن بیرون و آزاد می کنن!
صبح روز بعد دوست شهید میاد خونه ی شهید، خودشو معرفی می کنه و می گه: یه خواب دیدم، اومدم براتون تعریف کنم: شهید اومد تو خوابم، گفت:
مادرم سر مزارم خیلی گریه کرد و گفت چرا نمیای به خوابم؟ من رفتم خونه مون اما خواهرام منو اسیر کردند!
ازش پرسیدم: چرا صورتت خاکیه؟ گفت:
آخه برای اینکه آزادم کنن، خودمو به در و دیوار قفس زدم!
.
.
.
نائمه می گفت: از اون به بعد پنجشنبه و جمعه ها، مراقب پرنده ها و حتی مورچه هان! که نکنه...