سالروز تشکیل بنیاد شهید مبارک!!!!!!!!!!!!!
خودم هم نمی دونستم!!!
تا اینکه شیرینیشو خوردم!!!
خب مبارکه دیگه!!!!!
التماس دعا یه عالمه!!!
این حرفا ربط زیادی به نوشته های من و دوستم نداره! از شهدا و مزار شهدا هم نیست! فقط یه درد کوچولوست که اگه نمی گفتم نمی دونم چی می شد؟ شاید جاش هم اینجا نبود و توی اون یکی باید می نوشتم نمی دونم... فقط بخونین! یا حق
داشتم از عذاب وجدان می مردم! عاشق تنهایی ام!! نمی دونم چرا؟!!
شب هشتم بود تموم اون روز روی لبم زمزمه ی شب اصغر شب هفتم شب قحط آبه، مردم! بود. شاید عذاب وجدانم هم به خاطر همین بود...
هنوز تو هیچ جلسه ی عزاداری شرکت نکرده بودم. تموم عزاداریم خلاصه شده بود به خیمه ی شیشه ای با یکی دو تا محفل اینترنتی دیگه!!!
اونشب بالاخره قسمت شد...
امشب شب هشتمه محرمه! امشب...(1دقیقه)... مریضا رو به یاد بیارین! حاجتمندها رو به خاطر بیارین! اللهم..
چی شد؟؟؟؟؟
بابا با توام! چی شد؟؟؟؟؟؟
هیچی جونم!! تموم شد!! نفهمیدی؟!!!
یعنی چی؟؟؟
این یعنی الان روضه بود؟؟؟؟
شب اوله اومدی مسجد؟؟؟؟؟؟؟
این به عبارتی یعنی... یعنی ساکت!! یعنی تابلو!!!
بی خیال شدم!! با خودم گفتم اگرچه قشنگی عزاداری دسته جمعی رو نمی شه انکار کرد اما همون چادر نماز و سجاده رو گوشه ی خونه ی خودمون عشقه!!
از فاطمیه اومده بود مسجد... اونجا هم شام می دادن... نگاه کن تو رو خدا... مگه مجبوری؟؟ می گه: مال امام حسینه!!!! تبرکه!!!!! لا اله الا الله!! خیلی جوکین به مولا!
بعد از شام بود...
آخ این چشمای نگروونو قربون برم... دنبالش که کردم دیدم بچه ش داره میدوئه وسط مسجد... مواظب باش...
اینم از این چشم نگرون!!!
داشت سینه می زد... گفتم به به چه حالی داره ها! کجاست؟؟
بابا سبک خوندنش عوض شد!! اینطوری نمی زنن که!!! نه بابا!! راست راسی معلوم نیست کجاس؟؟
زنجیرزنی که شروع شد...
خانوم خوشگله پرده رو درست کن! انگار نه انگار!!! چند دقیقه بعد فقط ما نشسته بودیم و چند تا خانوم مسن که حال بلند شدن و تماشای ****اون ور پرده**** رو نداشتن!!
یاد تذکر بغل دستیم افتادم: شب اوله اومدی مسجد؟؟؟
نمی دونم چرا سردم شد...
زندایی جون قربون دستت! ما امشب کلی ثواب جمع کردیم! با اجازه من می رم خونه!! شاید هنوز عزاداری تو نت تموم نشده باشه!!!
وایسا منم بیام!!!
التماس دعا