سلام. ایندفعه خیلی تاخیر داشتم. مسافرت یکدفعه ای و نسبتا طولانیم هم تو این تاخیر بی تاثیر نبود. می خواستم باز هم از شهدای هم شهریم بگم اما عید قربان منو یاد شهید بابایی انداخت.همونی که وقتی تو امریکا درس می خوند شب ها برای فرار از دست شیطان در خیابان های پادگان می دوید. و توی خوابگاه قسمتی رو که نماز می خوند جدا کرده بود واجازه نمیداد هم اتاقی های امریکاییش وارد محل نماز بشن! همونی که...
عباس بابایی.
می دونم همتون می دونین... گفتم تکراریه! دیدم خودم سالی چند بار این کتاب رو می خونم. یاد اون تکرار افتادم که روح رو جان می بخشه...این شد که نوشتم...
بابت طولانی شدن هم عذر می خوام... تمام سعیم رو کردم که خلاصه ش کنم. ولی حیفه. می دونم کتابش رو خوندین! اما اگه نخوندین بخونین! ضرر نمی کنین!!!!