روز
روز دوازدهم اردیبهشت، در حالی که تنها 48 ساعت از آغاز عملیات بیت المقدس می گذشت، به بیمارستان حمیدیه رفتیم.
تا قبل از شروع عملیات این بیمارستان متروکه بود که با تلاش پزشکان و امداگران اعزامی منطقه ی خراسان احیا شد و در لحظه ی بازدید ما دارای سه اطاق عمل، 5 جراح، 45 تخت اورژانس و 40 تخت بستری و ... بود. وقتی خواستیم با پزشکان و پرستاران مصاحبه کنیم، همگی به ما یک جواب می دادند: اگر اینجا می خواهید با شخصی مصاحبه کنید باید با هلاء بیات صحبت کنید؛ پرسیدیم: هلاء بیات کیست؟؟!
ما را نزدش بردند! پیرزنی عرب، از اهالی حمیدیه که چین و چروک چهره اش، رنجی را که در جنگ بر او رفته بود، می نمایاند و چهره ی شادش، حکایت از صفای قلبی پاک داشت. از اول جنگ کارش کمک به مجروحین جنگ بوده. به ما گفتند: شب عملیات، از ساعتی بعد از شروع حمله تا عصر فردای آن روز، حتی برای یک لحظه به زمین ننشست. یکسره کار می کرد، لباس ها و ملافه های خونین مجروحان را می شست، به آنهایی که به تنهایی قادر به غذا خوردن نبودند، با دست مادرانه اش غذا می داد. ظروف مجروحان و زمین نقاهتگاه را شستشو می داد.
حالا هم به همان کارهای معمولش مشغول بود. با آنکه حتی یک لحظه هم از نظافت محل غافل بنود، به زحمت برای لحظه ای مصاحبه نگه ش داشتیم. به کمک یکی از جوانان عرب زبان از او پرسیدیم: مادر جان، شنیدم که تو در اینجا خیلی زحمت می کشی؟ جواب داد: اینها برای اسلام و خمینی که چیزی نیست.گفتم: تو که یک عربی نظرت درباره ی صدام که خود را فرشته ی نجات عرب ها می داند، چیست؟ گفت: صدام عفریتی ست که ما به خونش تشنه ایم!
پرسیدم: برای کسی پیغامی نداری؟
گفت: فقط سلام من را به خمینی برسان و به او بگو ناراحت نباشد؛ هلاء بیات در این بیمارستان کار می کند.
ویژه نامه ی جغرافیای بی رنگی
التماس یه عالم دعا
چند روز پیش جایزه ی نشریه ی امتداد به دستم رسید! امروز برای اولین بار تونستم برم سر کتاب و بخونمش!! اسم کتاب یا به عبارتی ویژه نامه ی راهیان نور، جغرافیای بی رنگی بود! طراحی جلدش هم برام حذابیت داشت! دلم نیومد شما رو بی نصیب بزارم! انتخاب مطلب از توش خیلی سخت بود! به خاطرات زنان خرمشهر رسیدم که برعکس بقیه ی خاطرات، اسم نویسنده ی خاطره ذکر نشده بود! خلاصه منو بدجور ریخت به هم!!! بی معرفتیه از کتابم استفاده نکنین:
*********
دکتر گفت: فوری ببریدش اتاق عمل! اورژانسیه.
طفلک بچه! یه دستش شیشه ی شیر بود و یک دستش پفک. ترکش نصف صورتش رو برده بود.
از اتاق عمل آمدم بیرون. مادرش گفت: خواهر، عمل تمام شد؟ با اشاره ی سر گفتم:نه!!!
گفت: چقدر طول کشید؟ خدا رو شکر شیرش داده بودم. و الا زیر عمل ضعف می کرد.
دو زانو نشستم کنارش. شک کرد. گفت: عمل...تمام...شد.....
گرفتمش توی بغل و دو نفری زار زدیم!!
*********
صبح بعد از رفتن شوهرش، گفت: بچه ها! امروز محمود یه جور دیگه خداحافظی کرد.
گفتم: بد به دلت راه نده. ان شالله امشب صحیح و سالم بر می گرده.
با تردید گفت: خدا کنه!!!
بهش گفتم: راستی اگه شوهرت شهید بشه چکار می کنی؟
گفت: دو رکعت نماز می خوانم!! آرام نالیدم؛ پس پاشو این کارو بکن!!
ساکت بود. همین طور نگاهم می کرد.بعد بلند شد، اما نتوانست سر پا بایستد. نشست و خودش را تا آشپزخانه کشید که وضو بگیرد.
التماس یه عالم دعا