نامه شهید حاج عباس ورامینی به فرزند خردسالش میثم
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت میثم کوچولو سلام عرض می کنم و از خدا می خواهم که تو یادگارم را زیر سایه خود حفظ نماید و خود او نگهدار تو باشد.
آره میثم جان!
بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین(ع) را با تمام گوشت و پوستش حس کند.
بابا رفت تا شاید بوی خون حسین(ع) به مشامش برسد.
بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین(ع) بوسه بزند .
بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را بر روی تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز بکند .
بابا رفت تا شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد اما این را بدان که همه چیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من. تنها چیزی که باقی می ماند و قابل اتکاء است خداست.
میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلوت نباشه اما هیچ عیبی نداره خدای بابا که تو را دوست داره که هست پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکر کن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت.
خداحافظ
14/2/1361- ورامینی
عملیات شروع شده بود. باید کلی تو آب شنا می کردیم تا به عراقیها می رسیدیم. آب خیلی سرد بود. سرمای آب اونقدر به پام فشار آورده بود که رگهاش گرفته بود. پاهام مثل چوب، خشک شده بودن. از شدت درد داشتم بی حال می شدم. تو اینطور مواقع باید به پشت می خوابیدیم و پاهامون رو آروم تکون می دادیم تا دوباره به حالت اولش برگرده؛ ولی دیگه نزدیک عراقیها شده بودیم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم. از یه طرف هم ترس داشتم که نکنه درد پام باعث بشه که صِدام در بیاد و به عملیات لطمه بخوره. دستم رو لای دندونهام گذاشته بودم و به فرمانده مون فهموندم که مشکلم چیه. اونم با نگاهش داشت بهم می فهموند که اینطور مواقع چی کار باید بکنیم. قرار گذاشته بودیم اگه کسی براش مشکلی پیش اومد و نتونست به عقب برگرده، بخاطر اینکه عملیات لو نره، خودش بره زیر آب و بعدش هم .........
آروم سَرَم رو بردم تو آب و تو دلم گفتم : "یازهراء(س)"
دهنم رو که باز کردم تا آب تو دهنم بره، اتفاق عجیبی افتاد. پاهام دوباره گرم شده بود و راحت تکون می خورد. انگار نه انگار که تو اون آب سرد بودم.
دوباره پا زدم و اومدم روی آب ....
نقل از غواصان لشگر 14 امام حسین(ع)
شادی روح شهدای گمنام صلوات