***حسن خانه تکانی به اینه که آلبوم ها را دوباره ورق می زنیم!!!!***
خوابگاهی نبودن همیشه برام یه مشکلاتی رو پیش می آورد، مثل اینکه تو برنامه های شب نمی تونستم شرکت کنم! حداقل کمتر شرکت می کردم!
دیدار با خانواده ی شهدا و جانباز ها هم از اون برنامه ها بود!
اسمش که اومد باور نمی کردم! واقعا؟! می خواین برین قائمشهر؟!! آره! قضیه جدی بود!
تقاضا زیاد بود! دوتا اتوبوس شدیم!
خانه اش کوچک بود . ساده! تنها بود! یا شاید ما که رفتیم تنها بود!
مادر شهید می گفت: خیلی ها به قصد نوشتن کتاب از احمد، تحقیق کردند! حتی جوانی که در خانه اش بود را نشان داد و گفت: ایشون هم همینطور، اما هیچکدام موفق نشدن مراحل نوشتن کتاب رو به اتمام برسونن! انگار همیشه یکسری مشکلاتی پیش می اومد که نمی شد! مثلا تموم اطلاعات مفقود می شد و...
با خودم گفتم: گاهی ما چه سمج می شویم! و حق را خودخواهانه به خودم دادم!!!
مادر شهید کشوری آنقدر مهربان بود و دوست داشتنی که دل کندن از او سخت بود! اما باید بر می گشتیم! نصیحت های مادرانه اش! نماز جماعت و دعا...
یادش بخیر!
از شهید کشوری اطلاعاتی بیشتر از شما ندارم! پس هیچ نمی گویم...
التماس دعا............. خیلی التماس دعا
عکس روبروی در، برای هر کسی که میاد تو اتاق جلب توجه می کنه! مثل خودم روز اول!
ساده است و مهربون! نیاز به گفتن نیست! اینا رو تو چهره ش هم می تونی بخونی!
روز اول آبان ماه بود! سال 1347!!!! توی یه خونه توی یه روستا به اسم گرجی محله، بهرام به دنیا اومد!
نیومد که بمونه!
با داداش های بزرگترش سر جبهه رفتن رقابت داشتن! این میومد اون می رفت! البته اجازه گرفتن برای بهرام که می خواست داوطلبانه بره جبهه یه کم سخت تر بود!
بلد بود چطوری مامان و بابا رو راضی کنه!!!!
....
عملیات کربلای 5 بود! اسفندماه 65! برنگشت! همرزمش می گه: یکی از دوستامون پاش روی مین رفته بود! بهرام رفت که کمکش کنه! اما....
سالها مفقودالاثر بود تا صفای شلمچه رو با حضورش بیشتر کنه!!!!
***
کمر درد شدیدی گرفته بود!!!! علتش را که می پرسیدند؛ می گفت: بهرامم شهید شده!!
شاید درک نکردند عشق مادرانه اش را و آرام خندیدند به او...
چندی نگذشت؛ خبر آوردند...
بهرام فیروز کوهی... امام زاده عبدالله گرگان!!!! اومدین گرگان، بسم الله...
التماس دعا...................یه عالمه...